|
معمولاً صورت بشاشی داشت.
یک بار سر مسئله ای با هم به توافق نرسیدیم.
هر کدام روی حرف خودمان ایستاده بودیم که او عصبانی شد،اخم توی صورتش افتاده بود و لحن مختصر تندی به خود گرفت.از خانه زد بیرون...
وقتی برگشت دوباره همان طور با روحیه باز و لبخند آمد.
بهم گفت«بابت امروز صبح معذرت می خواهم.»می گفت:نباید گذاشت اختلافات خانوادگی بیش از یک روز ادامه پیدا کند.
راوی: همسر شهید اسماعیل دقایقی
هوا تاریک بود و بچه ها توی دشت آماده شروع عملیات بودند.
یه دفعه متوجه انفجار مین منور شدیم.
انفجار مین هم مساوی بود با شلیک منور و روشن شدن منطقه.
منطقه هم اگه روشن میشد دشمن بچه ها رو می دید و عملیات لو می رفت.
کلی هم کشته می دادیم.یکی از بچه ها خودش رو انداخت روی مین منور.
اونقدر حرارت مین منور زیاد بود که کل بدنش رو سوزاند،پلاکش هم ذوب شد.
آروم چشماش رو بست و پر کشید...
خودش رو فدا کرد تا بچه ها قتل و عام نشن،خودش رو فدا کرد تا عملیات لو نره...
شهدا شرمنده ایم شرمنده
همیشه می گفت: انشاءالله که خیره.تکه کلامش بود.یه روز غروب توی سنگر نشسته بودیم که عقرب نیشش زد.همگی کمک کردیم تا برسونیمش سنگر امداد
بازم داشت زیر لب می گفت: انشاءالله که خیره.از سنگر بیرون اومدیم و رفتیم سمت امداد.هنوز چند قدمی از سنگر فاصله نگرفته بودیم که صدای خمپاره اومد
درست خورد وسط سنگرمون و هیچی ازش باقی نماند ...
هاج و واج مونده بودیم،فهمیدیم اون عقرب فرستاده ی خدا بود که ما رو از سنگر دور کنه.اونجا بود که به تکه کلام حبیب رسیدم.واقعاً هر چی خدا بخواهد همون میشه
خاطره ای از زندگی شهید حبیب الله کلهر
*در انتهای آیینه
محمدرضا کنار مادر نشسته است؛ سر را بلند کرده و آرام میگوید، مادر من رفتنی هستم و شهید میشوم؛ به گونهای هم شهید میشوم که دیدن پیکرم ناراحتت میکند. مادرجان! تو فقط بیا نگاه کن و برو. آن لحظه دوستانم تو را نظاره میکنند. مراقب باش مادر؛ حرفی نزنیها.
و مادر زل میزند توی چشمهای محمدرضا و شاید دارد تصویر دامادی شاخ شمشادش را تصور میکند.
*حکایت آن شب غریب
شب اربعین است و حاج حسین سرش گرم عشق ازلیاش؛ دلش شور عجیبی دارد؛ حس میکند حال و روزش عادی نیست. میرود سمت حسینیه اعظم؛ میگوید کمی روضه بخوانم، آرام شوم.
حاج حسین میداند نام حسین مسکن دردهایش است؛ توی همان حس وحال خودش است که با موتور میخورد به درب حسینیه. آن شب حاج حسین میرود و روضه عباس میخواند و یک دل سیر گریه میکند.
حاج صادق آهنگران است که دارد میآید سمت حاج حسین با دو نفر دیگر از دوستانش؛ سلام میکند با حاجی و میپرسد: چطوری حاجی؟ چه میکنی؟
و اینجا حاج حسین رمز حس و حالش غریبش را میفهمد و بدون هیچ مقدمهای رو به حاج صادق میگوید: «آمدهای خبر شهادت محمدرضایم را بدهی. خودم میدانم».
*امان از دل مادر
حاج صادق و چند نفر دیگر مهمان حاج حسین میشوند؛ دل مادر، آیینه تمام نمای عشق است. رو به حاج حسین کرده و دلیل حضور حاج صادق را میپرسد، اما تلاطمهای دل مادر با نسیم آرامش حرفهای حاج حسین آرام نمیشود.
به همراه طلوع، قامت مادر محمدرضاست که در آستانه در ظهور کرده است و بدون مقدمه به حاج صادق میگوید: «محمدرضایم شهید شد؟» و بغض و اشکهای حاج صادق که سوز و نوا را از استادی به بزرگی حاج حسین درس گرفته است، تنها پاسخ است.
مادر هم درس آموخته مکتب زینب است؛ محکم میایستد روبروی حاج صادق و میگوید گریه نکن مادر.
«دیشب در خواب دیدم که سر محمدرضایم را دادند دستم و گفتند: «این سر را بگیر و شست و شویش کن و من سر محمدرضایم را گذاشتم روی پایم و با گلاب شستم».
*عاشورا بود یا اربعین؟
همه چیز حاج حسین گره خورده است با حسین(ع). تشییع پسرش هم میافتد روز اربعین. میرود سردخانه تا پیکر را ببیند. در تابوت باز میشود و پیکری بدون سر و پاره پاره روبروی حاج حسین برایش روضههای گودال قتلگاهی را که خوانده است تداعی میکند و همانجاست که حاج حسین زمزمه میکند: «یا اباعبدالله».
ام وهب
مادر محمدرضا هم کمی آن طرفتر انگار یک دستش را ام وهب گرفته باشد و دست دیگرش را مادر عمر بن جناده انصاری. تمام قد ایستاده است و میگوید: در راه خدا دادمش. نمی خواهم ببینم چه حال و روزی دارد.
ملائکه آنجا ایستادهاند و «تقبل منا» را از زبان حاج حسن و همسرش به آسمان میبرند. حاج حسین میرود پشت میکروفن و برای محمدرضایش و 13 شهید دیگری که به همراه فرزندش تشییع میشوند روضه میخواند.
7 روز بعد
7 روز است محمدرضا مهمان آسمان است و حاج حسین نشسته است کنار مزار و قرآن میخواند؛ فرمانده گردان محمدرضا کیسهای در دست می آید کنار حاجی. سرش را میآورد کنار گوش حاجی و زمزمه میکند: «حاج حسین. توی این کیسه فک محمدرضاست؛ تازه پیدایش کردهایم».
حاج حسین سرنوشتش بدجور گره خورده است با کسی که از او دم میزند.
پاره پیکر فرزند را میگیرد؛ قبر را میکند و پاره خورشید را به خورشید بر میگرداند.
7 سال بعد
حکایت حاج حسین و ارادتش به حسین همین جا تمام نمیشود؛ ثانیههای زندگی حاج حسین، حسینی است.
7 سال از داستان پرواز محمدرضا میگذرد. تلفن صدایش در میآید:
«حاج حسین؛ خبری داریم برایت. دلش را داری بگویم؟»
چه سوال بیهودهای؛ حاجی دلش را داده است دست حسین (ع) و صدای پشت تلفن خبر میدهد از سر محمدرضا که رفقایش توی جبهه شرهانی پیدایش کردهاند.
حاج حسین میرود بنیاد شهید و سر پسرش را توی پارچهای میدهند دستش. انگار زیرپای حاجی خالی میشود. باید لحظه به لحظه روضههایی را که خوانده است تجربه کند.
سر را می آورد با خودش خانه و می گذارد توی کمد. وقتی دارد سر را می گذارد توی کمد، دستهایش می لرزد.
رمق و حس و حالی ندارد و سر پسر ، میماند توی کمد؛ یک روز سر را از توی کمد بر میدارد و با بچههای سپاه میبرد بهشت آباد.
بچههای سپاه دور قبر حلقه میزنند. قبر را شروع میکنند به کندن. به سنگ لحد که میرسند، قیامت میشود کنار قبر؛ پاسدارها بدجور بر سر و سینه میزنند. کل خاکها را بر سر و رویشان میریزند.
حاج حسین میرود توی قبر و بالای سر محمد را میکند. سر را میگذارد توی لحد. اما بوی عطر مستش میکند. همان عطری را که روز تشییع پاشیده است روی پیکر محمدرضا؛ بعد از 7 سال هنوز محمدرضایش بوی عطر میدهد.
پارههای خورشید دیگر تکمیل شده است و حاج حسین دهان را میبرد سمت لحد و میگوید: «محمدرضاجان! بابا! نگران نباشیها! امام حسین هم سر نداشت».
اینجا هم حاج حسین، جدا نمیشود از کربلا.از عشقی که هستیاش را فرا گرفته است و حاج حسین حکایت رجعت سر را 2 سال بعد برای فرزندانش اقرار میکند.
اوایل سر از کارش در نمی آوردم،چون هم دوستای مذهبی و ارزشی داشت و هم دوستایی که از نظر اعتقادی هیچ شباهتی بهش نداشتن و حتی مخالفش بودن!یه روز ازش علت این قضیه رو پرسیدم.
گفت:«همیشه آدم باید دو جور دوست داشته باشه،بعضیا باشن که تو از وجودشون استفاده کنی و بعضیا هم باشن که از وجودت استفاده کنن که در هر دو صورت این دوستی برای یه طرف مفیده.»
می گفت:«دوستی با کسایی که خودشون به ارزش ها مقید هستن خیلی خوبه،ولی توی اونا چیزی رو تغییر نمیده.
هنر اینه که بتونی تو قلب کسی که با تو و اعتقاداتت مخالفه نفوذ کنی و روش تاثیر بذاری.»(شهیده شهناز حاجی شاه)
