سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زمان به روز هایی تعلق داشت که فاصله چندانی بین خواب و بیداری نبود. در غروب یک روز بهاری داشتیم سنگ مزار شهدایی را می شستیم که تازه به شهادت رسیده بودند. آنها پاسدارانی بودند که به تازگی در لباس سبز سپاه، همانی که قسم خورده بودند تا کفن هایشان باشد، در آمده بودند.
در بین قبرها، دست هایم غباری را از روی قبری کنار می زد که نام خانوادگی من روی آن نوشته شده بود: «عباس زاده» اما نمی دانم چرا نام کوچک آن پاک شده بود. تا آمدم تلاش کنم و در آن گرد و خاک نام غبار گرفته را بخوانم، از خواب پریدم. حسابم درست بود این مزاری برای من بود. هم پاسدار بودم و هم تازه این لباس را به تن کرده بودم.
شادی عجیبی مرا فرا گرفت. تشنه ای را می مانستم که به چشمه ای از آب رسیده باشد.
داشتم از بچه ها عقب می ماندم که نفر پشت سری روی دوشم زد و گفت: اخوی حرکت کن، نکنه خوابت گرفته؟
به او چیزی نگفتم اما با خود گفتم: چقدر این چرت طولانی شد
درگیر و دار عملیات هر بار منتظر بودم تا گلوله ای مرا نقش زمین کند. چقدر نسبت به دفعات قبل، شجاع تر به نظر می رسیدم. بی محابا به طرف دشمن هجوم می بردم و بی آنکه ترسی در گلویم لانه کرده باشد، همراه دوستانم بلند بلند الله اکبر می گفتم و جلو می رفتم، عملیات تمام شد اما نه به شهادت رسیدم و نه غنیمتی گیر آوردم تا به رسم یادگاری برای دوستانم ببرم. مانده بودم که چرا این خواب تعبیری نداشت. همه اش به سنگ مزاری می اندیشیدم که جای اسم کوچکش خالی بود.
سال ها از سپاهی شدنم گذشت و لباس پاسداری ام آن قدر کهنه شد که مرا نیز از آن رویای شیرین مأیوس کرد.
درست سال 1360 وقتی همان صحنه در بیداری برایم تکرار شد، رعشه ای بدنم را به لرزه انداخت. من داشتم سنگ تازه مزاری را می شستم که رویش نوشته بود: «یدالله عباس زاده»، این مدفن برادرم بود.
او هم تازه شهید شده بود و هم تازه پاسدار.

خدایش بیامرزد

راوی: عبدالله عباس زاده





تاریخ : سه شنبه 89/1/31 | 8:5 عصر | نویسنده :

غروب
شبی که قرار بود عملیات والفجر مقدماتی آغاز شود، من و شهید بنیادی به سمت خط مقدم
حرکت کردیم. ماشین از جاده پر پیچ و خم تاریکی می گذشت. سکوت سنگین شب گاه با شلیک
توپ های دور می آشفت. به ناگاه ماشین ایستاد و محمد که راننده بود، بی آنکه چیزی
بگوید آهسته بر شانه چپ جاده به نماز ایستاد
.
من حیران نجوای عاشقانه اش شده بودم و محمد
صورت بر خاک نهاد تمامی روحش را در گریه ای شگفت دمید. حال خوشی آن شب من و محمد و
خاک را فرا گرفت، چه زیبا به التماس می گفت:«خدایا! امشب چشم امید ما به تو است و
از تو کمک می جوئیم و به عنایاتت متوسلیم. پس پذیرایمان باش ای بزرگ!» اشک های
عاشقانه اش سجاده خاک را تر کرد. نماز و نیازش که به پایان رسید ماشین به حرکت
ادامه داد و ما رفتیم و عملیات به خوبی انجام شد
.

به نقل از همرزم شهید محمد
بنیادی

 




تاریخ : یکشنبه 89/1/29 | 8:22 عصر | نویسنده :
بهار شد درمیخانه باز باید کرد
                            به سوی قبله ی عاشق نماز بایدکرد
نسیم قدس به عشاق باغ مژده دهد
                           که دل زهر دوجهان بی نیاز باید کرد
کنون که دست به دامان سرو می نرسد
                          به بید عاشق مجنون نیاز باید کرد
غمی که در دلم از عشق گلعذاران دوا
                          به جام می  چاره ساز باید کرد
کنون که دست به دامان بوستان نرسد
                       نظر به سرو قدی سرفراز باید کرد.




تاریخ : یکشنبه 89/1/22 | 8:13 عصر | نویسنده :
http://www.rasekhoon.net


تاریخ : سه شنبه 89/1/10 | 6:32 عصر | نویسنده :

شهید «حسین مهرآوران» شب قبل از شهادتش خواب دید که داماد شده است
وقتی خوابش را برای دوستانش تعریف ‌کرد، یکی با خنده گفت «تعبیرش این است که شهید
می‌شوی
». 

خانه‌ای کوچک
در محله هفت‌چنار تهران، محل زندگی خانواده شهید «حسین مهرآوران» است که اکنون از
اعضای خانواده وی، پدر و مادر شهید مانده‌اند و خانه‌ای پر از عطر و بوی او


دانشجوی فوق
دیپلم رشته برق، فقط 2 ترم به پایان درسش مانده بود که جنگ شروع ‌شد؛ هر چه خانواده
تلاش کرد تا به بهانه ادامه خدمت در آموزش و پرورش او را از رفتن به جبهه منصرف
کند، راضی نشد
.
 
مادرش می‌گوید:
حسین می‌گفت «تا به جبهه نروم خیالم راحت نمی‌شود» خیلی حواسش به خانواده و خواهر‌ها
و برادرها بود؛ نماز اول وقتش هیچ وقت ترک نشد؛ قبل از این که کارش در آموزش و
پرورش درست شود در حسینیه محله، قرآن درس می‌داد


برادر بزرگش
که در سپاه بود، بساط سفر را فراهم کرد و حسین نفر آخر لیست اعزامی‌ها شد؛ نفر
چهاردهم


برادر حسین می‌گوید:
اول فروردین 61 مصادف با عملیات فتح‌المبین، حسین با تعدادی از دوستان و همکارانش
به جنوب رفت؛ با هم قرار گذاشتند که بعد از تمام شدن تعطیلات عید که از جبهه بر ‌گشتند،
10 روز به پابوسی امام رضا (ع) بروند اما در آخرین روز مأموریت یعنی 14 فروردین از
آن گروه 14 نفره، گلوله تانک تنها سفیر رهایی حسین شد و او بالاخره پرواز کرد


3
ماه قبل از اعزام حسین، خواهرش خواب دید که شهیدی را به خانه‌شان
آورده‌اند و پدر و مادرش را دید که صاحب عزا هستند
. 
برادر حسین
ادامه می‌دهد: در ستاد شهدای اندیمشک درِ تابوت حسین با شهید اکبر عرفانی که
رزمنده اعزامی از مشهد بود، جابجا شد و حسین به مشهد رفت؛ از زمانی که پیکر حسین
به بیمارستان امام رضا (ع) مشهد رسید تا زمانی که او را به خانه برگرداندیم،
دقیقاً 10 روز طول کشید؛ حسین به زیارتش هم رسیده بود
. 




تاریخ : جمعه 89/1/6 | 9:47 عصر | نویسنده :