سفارش تبلیغ
صبا ویژن

  یکی از افسران عراقی اسیر شده بود.به شدت احتیاج به خون داشت.چند تا بچه بسیجی آستین بالا زده بودن تا بهش خون اهدا کنن،

اما افسر عراقی قبول نمی کرد.می گفت : شما فارسید ، شما نجس هستید ، خون شما رو نمی خواهم.بچه ها نا امید شده بودن و آستین ها رو پایین می آورند.مهدی باکری وارد شد و با شنیدن ماجرا خندید و گفت :ما انسانیم! بهش خون تزریق کنین تا زنده بمونه.پزشک با زور به افسر عراقی خون تزریق کرد  




تاریخ : جمعه 92/2/27 | 11:51 صبح | نویسنده :

دو ماه از شروع جنگ تحمیلی گذشته بود. یک شب بچه ها خبر آوردند که یک بسیجی اصفهانی در ارتفاعات کانی تکه تکه شده است. بچه ها رفتند و با هر زحمتی بود بدن مطهر شهید را درون کیسه ای گذاشتند و آوردند.

آن چه موجب شگفتی ما شد، وصیت نامه ی این برادر بود که نوشته بود: «خدایا! اگر مرا لایق یافتی، چون مولایم اباعبدالله الحسین (ع) با بدن پاره پاره ببر.»




تاریخ : جمعه 92/2/20 | 12:12 عصر | نویسنده :

با حاج احمد متوسلیان کار داشتیم،رفتیم اتاق فرماندهی ، اما نبود.

یادمون افتاد که روز چهارشنبه است و وقت نظافت.

رفتم طرف دستشوئی ها،آنجا بود و در حال شست و شو،رفتم سطل رو ازش بگیرم اما نداد
گفتم: شما چرا حاجی؟!همین طور که کار می کرد ،

گفت: یادت باشه ! فرمانده موقع جنگ برادر بزرگتر همه حساب میشه،اما در بقیه ی مواقع ، کوچک ترین و حقیرترین برادر اون ها... 




تاریخ : شنبه 92/2/14 | 10:51 صبح | نویسنده :

 

شب جمعه ، دعای کمیل می خواند . اشک همه را در می آورد . بلند می شد. راه می افتاد توی بیابان ؛ پای برهنه. روی رملها می دوید . گریه می کرد. امام زمان را صدا می زد. بچه ها هم دنبالش زار می زدند. می افتاد . بی هوش می شد. هوش که می آمد،می خندید. جان می گرفت. دوباره بلند می شد. می دوید ضجه می زد. یابن الحسن یابن الحسن می گفت. صبح که می شد، ندبه می خواند. بیابان تمامی نداشت. اشک بچه ها هم.

شهید ردائی پور

خدایا چقدر عقب مانده ایم از ............وااااای

 




تاریخ : یکشنبه 92/2/8 | 7:11 عصر | نویسنده :

 وسایل نیروهایم را چک می کردم. دیدم یکی از بچه ها با خودش کتاب برداشته؛ کتاب دبیرستان.
گفتم «این چیه؟»
گفت: «اگر یه وقت اسیر شدیم، می خوام از درس عقب نیفتم.» 




تاریخ : پنج شنبه 92/2/5 | 1:14 عصر | نویسنده :