سفارش تبلیغ
صبا ویژن




تاریخ : دوشنبه 93/6/31 | 3:41 عصر | نویسنده :

زمان جنگ وقتی فرمانده نیروی زمینی بود چند ماه خونه نیومده بود .

یه روز دیدم در میزنن . رفتم پشت در ، دو نفر بودند.

یکیشون گفت: منزل جناب سرهنگ شیرازی همینجاست؟ دلم هری ریخت . گفتم حتما براش اتفاقی افتاده.

گفت: جناب سرهنگ براتون پیغام فرستاده. بعد یه پاکتی بهم داد. اومدم تو حیاط و پاکت رو باز کردم.

هنوز فکر میکردم خبر شهادتش رو برام اوردن.

باز کردم دیدم یه نامه توش گذاشته با یه انگشتر عقیق. نوشته بود: برای تشکر از زحمت های تو . همیشه دعات میکنم .

از خوشحالی اشک توی چشمام جمع شد. 

شهید علی صیاد شیرازی




تاریخ : پنج شنبه 93/6/27 | 9:6 صبح | نویسنده :

سال نو بود و نوروز بهانه ا ی برای دید و بازدید و ابراز ارادت و شوخی و خوشمزگی حتی با دشمن! که در همسایگی ما بود اما نمی شد روز روشن بلند شد و رفت برای مبارک باد گفتن، اینطوری خیلی سبک بود! بچه های پای قبضه خمپاره انداز چاره ی اندیشیدن بودند به این نحو که روی بدنه گلوله خمپاره قبل از اینکه شلیک کنند مینوشتند سال نو مبارک مزدوران بعثی! تبریکات صمیمی ما را از راه دور بپذیرید! و بعد آن را داخل قبضه می ا نداختند و می فرستادند هوا. دیگر نمی دانیم به دستشان می رسید یا نمی رسید یا اگر می رسید سواد خواندنش را را داشتند یا نه!  




تاریخ : چهارشنبه 93/6/19 | 9:31 صبح | نویسنده :


شهید تهرانی مقدم روزی بعـــد از نمـــاز صبح بــرایم تعـــریف می کـــرد:

در روسیـــه بــــرای دریـــافت مـــوشکی دقیـــق و انحصــــاری 

بـــه ژنـــرال هـــای روســـی رجـــوع کـــــردم . 

مـــوشکــی کـــه در بُــرد 300 کیلــومتـــر خطــــایی در حــــد 

چنــــد متــــر داشــت . 

پـــاسخ ژنـــرال روســـی منفــی بود !

دلیلــش را کپـــی برداری از آن توســـط ایـــران ذکـــر مــی کرد . 

بـــه او "قــول" دادم ایـــن کار را نکنیـــم ، 

امـــا او خنـــدیـــد و مجدداً پــــاســـخ منفـــی داد . 

در جــواب بــه او گفتـــم : « مـــا آن را خواهیـــم ســاخـت . »

آنهـــا بــا خنده ای تمسخـــر آمیــز مـــرا بدرقه کـــرد .

در بــــازگشت هرچـــه تـــلاش کـــردم بـــا مشکل مـــواجه شــدم 

و راهـــی نیافتم الا اینکــه بـــه درگـــاه امام رضــا ( ع ) پنـــاه ببــرم .

3 روز در مشهـــد مقـــدس به حـــرم حضرت رضا ( ع ) مـــی رفتم و 

بعــــد از نمـــاز و زیـــارت ، ضمـــن تـــوسل ، تـــأمل و فکـــر می کردم .

روز ســـوم بـــه نـــاگاه پـــاسخ مشکلات خـــویش را یـــافتم و 

بعـــد از تشـــکر و زیـــارت مجـــدد سریـــع به هتـــل برگشتــم و 

در دفتـــرچه نقـــاشی دختـــرم طـــرح ذهنی ام را به تصویـــر کشیــدم

و در بــــازگشت از مشهـــد و بـــازطـــراحی کـــار ، 

موفقیت به عنـــایت امام رضا علیه السلام حـــاصل شـــد .

شــب با وعـــده قبلــی منـزل ما آمــــد و فیلـــم توفیـــق موشک ایرانی

بــا مشخصـــات دقیقتــر از موشـــک روســـی را به بنـــده نشـــان داد ، 

موشــکی که بعــداً با نام "فـاتـــح 110" رونمـــایی شــد .

راوی : حـــاج علی زاکــانی




تاریخ : دوشنبه 93/6/17 | 3:58 عصر | نویسنده :

همراه دایی سعید برای گرفتن شام به فاو رفتیم.

موقع برگشتن، دشمن دیوانه وار منطقه رو زیر آتش گرفت.

به پایگاه موشکی که رسیدیم بچه ها رو برای گرفتن غذا صدا زدم. بین سنگر محمود و گروهان بهشتی ایستادم و گفتم: «بیایید بیرون عمو صدام داره بلیت بهشت پخش میکنه»

. محمود و مهدی کنار سنگر خودشون نشسته بودند و به کارهای من می‌خندیدند.

همه با قابلمه دور ماشین ایستاده بودند. بالای باربند رفتم و با صدای بلند فریاد زدم: «اگر با کشته شدن من، پایگاه موشکی پا بر جا می‌ماند، پس ای خمپاره ها مرا دریابید!»

در همین لحظه یه خمپاره 120 زوزه کشان در کنار ما منفجر شد! همگی خوابیدند.

من هم از روی باربند خودم رو به کف جاده پرت کردم.

بلند شدم خودم رو تکاندم و گفتم: «آهای صدامِ الاغِ زبون نفهم! شوخی هم سرت نمی‌شه؟ شوخی کردم بی پدر مادر!»  




تاریخ : شنبه 93/6/15 | 11:24 صبح | نویسنده :