سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاتون من ، مهناز خانم گلم سلام

بگو که خوب هستی و از دوری من زیاد بهانه نمی گیری برای من نبودن تو سخت است ولی چه می شه کرد جنگ جنگ است و زن و بچه هم نمی شناسد.

نوشته بودی دلت می خواهد برگردی بوشهر. مهناز به جان تو کسی اینجا نیست همه زن و بچه ها یشان را فرستادند تهران و شیراز و اصفهان و ...

علی هم (سرلشگر خلبان شهید علیرضا یاسینی ) امروز و فرداست که پروانه خانم و بچه ها را بیاورد شیراز دیشب یک سر رفتم آن جا . علیرضا برای ماموریت رفته بود همدان از آنجا تلفن زد من تازه از ماموریت برگشته بودم می خواستم برای خودم چای بریزم که گفتند تلفن . علی گفت : مهرزاد مریضه پروانه دست تنهاست . قول گرفت که سر بزنم گفت : نری خونه مثل نعش بیفتی بعد بگی یادم رفت و از خستگی خوابم رفت ، می دانی این زن و شوهر چه لیلی و مجنونی هستند.

پروانه طفلک از قبل هم لاغر تر شده مهرزاد کوچولو هم سرخک گرفته و پشت سرش هم اوریون پروانه خانم معلوم بود یک دل سیر گریه کرده . به علی زنگ زدم و گفتم علی فکر کنم پروانه خانم مریضی مهرزاد را بهانه کرده و حسابی برات گریه کرده است . علی خندید و گفت : حسود چشم نداری توی این دنیا یکی لیلی من باشه؟

دلم اینجا گرفته عینکم رو زدم و همان طور با لباس پرواز و پوتین هایی که چند روز واکس نخورده نشستم تا آفتاب کم کم طلوع کنه باد آن روزی افتادم که آورده بودمت اینجا ، تو رستوران متل ریسکس نمی دونم شاید سالگرد ازدواج یکی از بچه ها بود.

اگر پروانه خانم و بچه ها توی این یکی دو روز راهی شیراز شدند برایت پول می فرستم .

خیلی فرصت کم می کنم به خونه سر بزنم ، علی هم همینطور حتی فرصت دوش گرفتن رو هم ندارم . دوش که پیشکش پوتینهایم را هم دو سه روز یکبار هم وقت نمی کنم از پایم خارج کنم . علی که اون همه خوش تیپ بود رفته موهایش رو از ته تراشیده من هم شده ام شبیه آن درویشی که هر وقت می رفتیم چهارراه زند آنجا نشسته بود .

بچه های گردان یک شب وقتی من و علی داشت کم کم خوابمون می برد دست و پایمان را گرفتند و انداختند توی حمام آب را هم رویمان بازکردند . اولش کلی بد و بی راه حواله شان کردیم اما بعد فکر کردیم خدا پدر و مادرشان را بیامورزد چون پوتینهایمان را که در آوردیم دیدیم لای انگشتهایمان کپک زده است.

مهناز مواظب خودت باش این حرفها را نزدم که ناراحت بشی بالاخره جنگ است و وضعیت مملکت غیر عادی. نمی شود توقع داشت چون یک سال است ازدواج کردیم و یا چون ما همدیگر را خیلی دوست داریم جنگ و مردم و کشور را رها کرد و آمد نشست توی خانه . از جیب این مردم برای درس خواندن امثال من خرج شده است پیش از جنگ زندگی راحتی داشتیم و به قدر خودمان خوشی کردیم و خوش بخت بودیم به قول بعضی از بچه های گردان خوب خوردیم و خوابیدیم الان زمان جبران است اگر ما جلوی این پست فطرتها نایستیم چه بر سر زن و بچه و خاکمان می آید . بگذریم

از بابت شیراز خیالت راحت آن جا امن است کوه های بلند اطرافش را احاطه کرده و اجازه نمی دهد هواپیماهای دشمن خدای ناکرده آنجا را بزنند . درباره خودم هم شاید باورت نشه اما تا بحال هر ماموریتی انجام دادم سر زن و بچه های مردم بمب نریختم اگر کسی را هم دیدم دوری زدم تا وقتی آدمی نبوده ادامه دادم .

لابد خیلی تعجب کردی که توی همین مدت کوتاه چطور شوهر ساکت و کم حرفت به یک آدم پر حرف تبدیل شده خودم هم نمی دانم به همه سلام برسان به خانه ما زیاد سر بزن مادرم تورا که می بیند انگار من را دیده .

سعی می کنم برای شیراز ماموریتی دست و پا کنم و بیایم تو راهم ببینم همه چیز زود درست می شود دوستت دارم خیلی زیاد

اولین نامه شهید عباس دوران درماموریت  به همسرش 




تاریخ : پنج شنبه 90/4/30 | 4:23 عصر | نویسنده :

آنروزها که شهدای گمنام دل تنگی خودشان را با زمزمزهای عارفانه و درخلوت با پروردگار، در میان سنگرهای کوچک ودرزیر آتش گلوله های دشمن بعثی به منصه ظهور می گذاشتند تصور نمی کردم که روزی باید درباره گمنامی فاتح خوبیها وصلابت همچون کوه آنها با زبان شعر سخنی گویم اما این غزل را به یاد همه شهدای گمنام و تقدیم به  دوستداران ورهروان آنها می نمایم.
ای فاتح خوبیها گمنام تویی یامن؟
شوریده دل شیدا گمنام تویی یامن؟
برگشتی ازآغوش خاموش بیابانها
کردی به دل ما جا گمنام تویی یا من؟
یک کوه صلابت بود ، تابوت تو بردوشم
هم وزن شقایقها گمنام تویی یا من؟
درعاشقی ومستی صد گونه خطر کردی
دریا دل بی پروا گمنام تویی یامن؟
من درقفس خویشم ، درفکرپس وپیشم
تا فارغی ازاینها گمنام تویی یامن؟
من همنفس درد و اندیشه بیمارم
تو هم سخن زهرا گمنام تویی یامن؟
از آبروی نامت برمحو گناهنم
شد روزنه ای پیدا گمنام تویی یامن ؟

 

حسین بادروج




تاریخ : یکشنبه 90/4/19 | 6:53 عصر | نویسنده :

«تو چه می دانی که عشق چیست؟....ما را به جرم عشق مواخذه میکنند گویا نمیدانند که عشق گناه نیست. اما کدام عشق؟ خداوندا! معبودا! وقتی فهمیدم که عشق به تو پایدار است و دیگر عشق ها دروغین است به عشق تو دل بستم. بعد از چندی که با تو معاشقه کردم یکباره به خودم آمدم و دیدم که من کوچکتر از آنم که عاشق تو شوم. فهمیدم که در این که فکر میکردم عاشق تو هستم اشتباه میکرده ام. این تو بودی که عاشق بنده ات بوده ای و هر گاه او صید شیطان شده، تو دام او را پاره کرده ای......
آری، تو عاشق من بودی و هر شب مرا بیدار میکردی و یه انتظار یک صدا از جانب معشوقت مینشستی. اما من بدبخت ناز میکردم و شب خلوت را از دست میدادم و می خوابیدم. اما تو دست برنداشتی و اینقدر به این کار ادامه دادی تا سرانجام من گریزپای را به چنگ آوردی و من فکر میکردم با پای خود آمده ام. وه چه خیال باطلی! این کمند عشق تو بود که به گردن من افتاده بود.
مرا که به چنگ آوردی به صحنه ی جهادم آوردی، کمند عشق را محکمتر کردی و مرا به خط مقدم عشق بردی و در آنجا شراب عشقت را به من نوشاندی و چه نیکو شرابی بود و من هنوز از لذت آن شراب مستم. اولین جرعه آن را که نوشیدم مست شدم و در حال مستی تقاضای جرعه ای دیگر کردم. اما اینبار هرچه التماس کردم که جامی دیگر بده تا از حجاب جسمانی بیاسایم ندادی و زیر لب به من خندیدی و پنهانی عشوه کردی.
اکنون من خمارم و پیاله به دست هنوز در انتظار جرعه ای دیگر از شراب عشقت به سر می برم. ای عاشق من! ای واله ی من! پیاله ام را پر کن و مرا در خماری مگذار.»

این آخرین نامه ی دانشجوی 19 ساله، شهید ناصرالدین باغانی در تاریخ 11 اسفند 65 است که چند روز پس از آن در منطقه ی عملیاتی شلمچه پیاله اش پر شد!.....




تاریخ : یکشنبه 90/4/19 | 11:8 صبح | نویسنده :

 

اسمش علی بود . جانباز شیمیایی 8 سال دفاع مقدس . دیروز مراسم سومین روز شهادت او را برگزار کردند .

26  سال قبل من و علی در مدرسه ابتدایی علوی درس می خواندیم . شیطان بودیم و شلوغ . گاهی اوقات برای در آوردن لج ناظم مدرسه موقع نماز  بدون مسح پا وضو می گرفتیم .

سه سال قبل که  دانش آموختگان سال های قبل  دورهم جمع شده بودند ، علی باز هم بدون مسح پا وضو گرفت .

پاهای سردار شهید آذری قبل از خودش وارد بهشت شده بودند .




تاریخ : پنج شنبه 90/4/16 | 4:10 عصر | نویسنده :

مبارک باد روز پاسدار؛ روز آنان که با پروانه حضورشان به دور شمع وطن، 

غیرتی حسینی را از کربلا تا قلّه های دماوند به دوش می کشند. 

ولادت امام حسین(ع) و روز پاسدار مبارک باد 




تاریخ : سه شنبه 90/4/14 | 8:41 صبح | نویسنده :