سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یه پسر بچه رو گرفتیم که ازش حرف بکشیم.

آوردنش سنگر من. خیلی کم سن و سال بود.

بهش گفتم: « مگه سن سربازی توی ایران هجده سال تمام نیست؟ »

سرش را تکان داد. گفتم: « تو که هنوز هجده سالت نشده! »

بعد هم مسخره اش کردم و گفتم: « شاید به خاطر جنگ ، امام خمینی کارش به جایی رسیده که دست به دامن شما بچه ها شده و سن سربازی رو کم کرده؟

 جوابش خیلی من رو اذیت کرد. با لحن فیلسوفانه ای گفت:

« سن سربازی پایین نیومده ، سن عاشقی پایین اومده » 




تاریخ : سه شنبه 92/7/30 | 3:46 عصر | نویسنده :

عملیات رمضان تازه تمام شده بود. همه خسته بودند . حسن وسایلش را می گشت ؛ دنبال چیزی بود . گفتم « چی می خوایی؟» گفت « واکس . می خوام کفشامو واکس بزنم، باید بریم جلسه .»

شهید حسن باقری




تاریخ : سه شنبه 92/7/16 | 5:16 عصر | نویسنده :

اوایل ازدواجمون بود برا خرید با سید مجتبی رفتیم بازارچه.بین راه با پدر و مادر آقا سید برخورد کردیم

سید به محض اینکه پدر و مادرش رو دید ، در نهایت تواضع و فروتنی خم شد

روی زمین زانو زد و پاهای والدینش رو بوسید.آقا سید با اون قامت رشید و هیکل تنومند در مقابل والدینش اینطور فروتن بود.این صحنه برا من بسیار دیدنی بود ...

سردار شهید سید مجتبی هاشمی 




تاریخ : چهارشنبه 92/7/10 | 9:25 صبح | نویسنده :

استخوان های مچش زده بود بیرون دوتا انگشتش هم قطع شده بود

گفتم: اون طرف رو نگاه کن تا دستت رو بشورم

خندید و گفت: نه! می خوام ببینم چه جوری می شوری

شستم ، اما وسطش طاقت نیاوردم

بهش گفتم: مگه دردت نمیاد؟

گفت: دردش هم لذته ، نیست؟ 




تاریخ : پنج شنبه 92/7/4 | 9:51 صبح | نویسنده :

برای همه دختراش که به سن تکلیف می رسیدن یه چادر می گرفت . یه چادر گل قرمزی هم برای من خریده بود و قرار بود اون روز سر سفره افطار بهم هدیه بده . قبل از افطار بهش گفتم : امروز تو مدرسه وقتی دوستم فهمید قراره برام چادر بخری بهم گفت : ما دیشب هیچی برای افطار نداشتیم، خوش به حال شما که چادر هم دارید هیچی نگفت و بلند شد رفت همه نشسته بودیم سر سفره و منتظر اذان بودیم که دیدم کاسه آش رو آورد داد به من و گفت : ببر برای دوستت گفتم : پس خودمون با چی افطار کنیم؟ گفت : با همونی که دوستت دیشب افطار کرد!

(شهیده کبری حسن زاده) 




تاریخ : سه شنبه 92/7/2 | 9:45 صبح | نویسنده :