سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خرید طلا و جواهر برای عروس مثل همیشه رسم بود ولی اینها با وضع مالی یک معلم ساده جور در نمی آمد! از طرفی هم عزت نفسش اجازه نمیداد جوری مطرح کند که اثر بدی داشته باشد یا باعث ناراحتی شود. ضروریات را میخرید به طلا و جواهر که میرسیدیم می گفت: اینها را باید سر فرصت مناسب با سلیقه یکدیگر بخریم!!! خوشم می آمد چنین عزت نفس و مناعت طبعی داشت.  

محمد علی رجایی




تاریخ : جمعه 93/8/30 | 3:47 عصر | نویسنده :

رجایی، همیشه غیر از سوال یک درس هم داشت. درس هم آن جمله ای بود که با دقت بالای ورقه سوالات می نوشت.

آن روز امتحان هم یک جمله بود: « خواهی نشوی رسوا، همرنگ حقیقت شو »

گفت لزوما حقیقت با جماعت نیست. شاید باشه ... شاید هم ... 

شهید محمد علی رجایی




تاریخ : جمعه 93/8/30 | 3:46 عصر | نویسنده :

معلمان آینده نشسته اند پای افاضات استاد!

هرچه می خواهد می گوید؛ از تمدن و پیشرفت غرب و عقب ماندگی مسلمانها و نماد آن حجاب!

صدای دانشجو، همه را به خود می آورد.

- آقا اینجا کلاس است یا رقاص خانه! شما معلمید یا مروج فساد؟!

صدای بلند محمد علی آب را در دهان استاد خشکاند!

نگاه گرد شده استاد و ...

صدای در ... دانشجو کلاس را برای همیشه ترک می کند. 

شهید محمد علی رجایی




تاریخ : سه شنبه 93/8/20 | 5:38 عصر | نویسنده :

فهمیده بود پدر در خرج تحصیل محمدرضا مانده کسی نمی دانست « محمدجواد » این پولها را چطور پس انداز می کند و برای مخارج برادر می فرستد.

امـــــــــــــــــــــــ ـــا... خــــــــــــــــدا کــــــــه می دانــــســـــــت...

ذخیره کرایه تاکسی و به جایش دو ساعت پیاده روی،

غذا هم که ... مــــی شـــد گـــــاهی نـــخـــــورد. 

شهید محمدجواد باهنر 




تاریخ : شنبه 93/8/17 | 3:20 عصر | نویسنده :

مادرم موقع خواستگاری برای مصطفی شرط گذاشته بود که این دختر صبح که از خواب بلند میشه باید لیوان شیرو قهوه جلوش بذاری و ... خلاصه زندگی با این دختر برات سخته. اما خدا میدونه مصطفی تا وقتی که شهید شد ، با اینکه خودش قهوه نمیخورد همیشه برای من قهوه درست میکرد. میگفتم واسه چی این کارو میکنی؟ راضی به زحمتت نیستم . میگفت: من به مادرت قول دادم که این کارو انجام بدم . همین عشق و محبتهاش به زندگیمون رنگ خدایی داده بود. 

شهید مصطفی چمران




تاریخ : جمعه 93/8/16 | 7:39 عصر | نویسنده :