سفارش تبلیغ
صبا ویژن



مشغول
نماز و راز و نیاز در پیشگاه خدا بودیم که نگهبان عراقی داخل اتاق شد و به یکی از
افراد جمع ما تشر زد که نماز را قطع کند؛ ولی او هیچ توجهی نکرد و به نماز خود
ادامه داد. نگهبان عراقی که خشمگین شده بود، مهر را برداشت و بر سر او کوبید. آن
رزمنده‌ی نمازگزار چیزی نگفت و به عبادت خود ادامه داد. نگهبان بعثی هم با کابل بر
سر و پیکر آن اسیر مظلوم می‌زد تا این‌که او را خون‌آلود کرد.
او رفت و فرمانده‌شان را که سرهنگی بعثی بود، خبر کرد. سرهنگ آمد و به دستور او
نمازگزار عزیز را بردند. سه روز بعد بدن خون‌آلود او را به داخل اتاق پرت کردند.
تمام بدنش کوفته شده بود. چند دندانش را شکسته بودند. از شدت کتک و شکنجه چهره‌اش
تغییر کرده بود. فردای آن روز همه‌ی بچه‌های اردوگاه اعتراض کردند. وقتی فرمانده‌ی
بعثی آمد و دلیل اعتراض ما را پرسید، گفتیم: « ما مسلمانیم و نماز ستون دین ماست.
باید هر کجا باشیم، نماز بخوانیم. »
سرهنگ بعثی سری تکان داد و بیرون رفت. نگهبان‌ها هم فوراً اتاق را تفتیش کردند و
مهرها و جانمازها را بردند و سه روز ما را بازداشت نمودند. آن سه روز همه‌ی بچه‌ها
تیمم می‌کردند و نماز را به جماعت می‌خواندند.
   

راوی:حسن
نوروزی

منبع:کتاب
قصه ی نماز آزادگان   -  صفحه: 76




تاریخ : پنج شنبه 89/3/27 | 1:40 عصر | نویسنده :


در ایام دهه مبارک فجر بود
که هنوز فتنه سال 88 به پایان نرسیده بود و گوشه و کنار شهر تحرکاتی انجام می
پذیرفت. میثم نیز که خدمت سربازی را به پایان رسانده بود از طرف پایگاه بسیج مأمور
به شناسایی معاندین و اشرار ضد انقلاب شد
.
میثم به همراه
دوستان و همسنگران خود در این ایام مشغول به خدمت بودند. سه روز قبل از شهادتش که
اوج برنامه های گشت زنی آن ها بود، گفت:«مادر دعا کنید که من هم در این راه مقدس
شهید شوم.» و می گفت:«شهادت چقدر شیرین است. بدانید من دیگر تا 22 بهمن بیشتر زنده
نیستم و به شهادت می رسم.» همان هم شد و روز 19 بهمن ماه بود که خبر شهادتش را
برایم آوردند
.

به نقل از مادر شهید میثم
مقبولی

میثم سال 1367 در محله
یاغچی آباد تهران در خانواده ای مذهبی متولد شد و رشد کرد. دوران تحصیلات خود را
در مدرسه شریعتی گذراند. او در نوجوانی فعالیت های مختلفی را در بسیج پایگاه محله
آغاز کرد. فعالیت های ورزشی، قرآنی و حتی دیگران را هم به این امر تشویق می کرد
.
پس از پایان
تحصیلات متوسطه به خدمت سربازی در نیروی انتظامی مشغول شد و آن را به پایان رساند.
در سال 88
که بحث فتنه های بعد از انتخابات پیش آمد میثم در سحرگاه نوزدهم بهمن،
حین انجام مأموریت گشت بسیج به لقاء الله پیوست
.

 




تاریخ : سه شنبه 89/3/25 | 5:48 عصر | نویسنده :
العجل بقیه الله
                           العجل یا حجت الله
       امسال سال همت مضاعف کار مضاعف نامیده شده یعنی
            پنجره های منتظر هر چه به لحظه دیدار نزدیک تر شوند پرتپش تر می شوند؛
            مثل دونده ای که وقتی به خط پایان نزدیک می شود پر شتابتر می دود ؛
            مثل دوچرخه سوارانی که مسافت پایانی را با تلاش مضاعف رکاب می زنند؛
            مثل خانه ای که در آستانه حضور مهمان پرجنب وجوش ترمهیا می شود؛
            مثل دنیا که برای امدن بهار به تب وتاب مضاعف در می اید:
                                                                     خداکند بهار حقیقی بیاید!

                                                                                    "السلام علی ربیع الانام"



تاریخ : جمعه 89/3/21 | 10:28 عصر | نویسنده :

خداوندا به وحدانیتت قسمت می دهم مارا توفیق ده که از جمله انهایی باشیم که در راه تو قدم برداشته اند

نه از گمراه شدگان!

خداوندا ما هر لحظه در پرتگاه بدبختی واتش جهنم قرار داریم. تو مارا حفظ کن ودست گنهکاران را بگیر وما را توفیق ده تا

انجه در راه تو کسب علم میکنیم عمل ان را هم انجام دهیم!

خدایا تو مرا کمک کن تا برای رضای تو گام بر دارم!

خدایا زندگیم را سعادت و مرگم را شهادت قرار بده!

                                                                     شهید قدرت ا... خندانی

 




تاریخ : پنج شنبه 89/3/20 | 10:18 عصر | نویسنده :

چند ماه پس از شهادت همسرم (1)، فرزند یک ساله‌ام دچار سرماخوردگی شد و پس از آن از چشمش خونابه می‌آمد. شبی با تأثر از این مسأله به خواب رفتم و همسرم را دیدم. پس از درد دل و شکایت از بیماری علی‌رضا به او گفتم: «نگاه کن تو رفته‌ای و ما گرفتار شده‌ایم. هر چه به دکتر مراجعه می‌کنم، پسرمان خوب نمی‌شود.» همسرم گفت: «از این مسأله خبر دارم. در زیر زمین منزلمان چمدانی است که در آن وسایل شخصی‌ام را که از جبهه برای شما آورده‌اند، گذاشته‌اید. داخل آن پارچه‌ای هست. آن را بردار و به چشم علی‌رضا بکش، چشم درد او خوب می‌شود.»
به خواب اعتنایی نکردم و در یکی از روزهای وسط هفته کنار مزارش رفتم و دوباره از او کمک خواستم. عصر روز بعد به زیرزمین رفتم و در چمدان را باز کردم؛ ولی هرچه گشتم پارچه‌ای ندیدم. داشتم ناامید می‌شدم که چشمم به یک زیرپوش سفید افتاد. آن را برداشتم و چند بار روی چشمان پسرم کشیدم و از خدا خواستم تا این مشکل برطرف شود. صبح روز بعد با حیرت و شگفتی زیادی دیدم چشمان فرزندم کاملاً خوب شده است.
1_ شهید علی‌نقی ابونصری در سال 1341 در روستای مهدیه کازرون متولد شد. مسئولیت گروه تخریب تیپ فاطمه الزهرا (س) و معاونت تخریب لشگر 19 فجر و مسئول واحد مهندسی در جزایر جنوب (بندرعباس) را بر عهده داشت. وی دانشجوی رشته‌ی زبان آلمانی دانشگاه شهید بهشتی بود. در عملیات‌های مختلف از جمله والفجر مقدماتی، خیبر، والفجر 3 و والفجر 8 شرکت کرد و آخرین بار با سپاهیان محمد (ص) اعزام شد و در سال 1365 به شهادت رسید.




تاریخ : چهارشنبه 89/3/19 | 9:59 عصر | نویسنده :