سفارش تبلیغ
صبا ویژن


یکى دوبار که رفت دیدار امام، تا چند روز حال عجیبى داشت. ساکت بود.مى نشست و خیره مى شد به یک نقطه  .
مى گفت آدم امام رو مى بینه، تازه مى فهمه اسلام یعنى چه. چه قدر مسلمون بودن راحته. چه قدر شیرینه.
مى گفت دلش مثل دریاست. هیچ چیز نمى تونه آرامششو به هم بزنه. کاش نصف اون صبر و آرامش، توى دل ما بود
      

 

 




تاریخ : سه شنبه 89/9/30 | 9:57 عصر | نویسنده :

 


در آسایشگاه «16 تکریب» برادر جانبازی که فلج شده بود و قادر به انجام هیچ کاری نبود، حضور داشت. به همین خاطر سایر برادران کارهای او را انجام می‌دادند.
همیشه هنگام آمارگیری، ایشان کنار در خروجی آسایشگاه می‌نشست، ولی این‌بار او آن‌جا حضور نداشت ولی آمار صحیح بود. مأمور سرشماری متعجب اسم او را خواند و در کمال ناباوری مشاهده کرد که او سالم در صف ایستاده است.
همه علت را جویا شدیم، گفت: شب قبل بسیار بی‌قرار بودم، ولی زودتر از همه به خواب رفتم. دیدم که دو سید بزرگوار با عبای سبز از پنجره‌ی آسایشگاه وارد شدند. یکی از آن‌ها دستش را بر پاهایم کشید و فرمود: «تو سالم هستی. شما جشن بزرگی در پیش دارید که باید سعی کنید هرچه باشکوه‌تر برگزار شود. از هیچ‌کس هم جز خدا ترسی به خود راه ندهید، ما پشتیبان شما هستیم.» و سپس آن بزرگواران از همان محل ورود، رفتند.
وقتی از خواب بیدار شدم، با گریه به سمت پنجره دویدم. 15 روز بعد، جشن نیمه‌ی شعبان سال 1368 به یمن شفای آزاده‌ی عزیزمان و بنا به سفارش آن بزرگواران در سراسر اردوگاه جشن‌های مختلفی برپا شد.

 




تاریخ : سه شنبه 89/9/30 | 7:18 عصر | نویسنده :

پسرم گفت: من را یک جوان بسیجی و خوش سیما به اسارت گرفت و  با اصرار از من خواست که کارت و پلاکم را به او بدهم. حتی حاضر شد پول آنها را بدهد، وقتی آنها را به او سپردم اصرار می کرد که حتماً باید راضی باشم 

 

 

از روزی که شنیده بود یکی از فرماندهان سپاه برای زیارت به کربلا آمده، در پوست خود نمی گنجید، می خواست خاطره ای که سال ها بر دل و روح او نقش بسته بود، به صاحبانش بسپارد. با این فکر خود را به کربلا رسانده و درخواست ملاقات با آن فرمانده را کرد
او که یکی از نیروهای نظامی ارتش عراق در سال های جنگ بوده، ابتدا نتوانست اجازه ملاقات بیابد. سرانجام وقتی به سینضور فرمانده رسید؛ از او پرسید: "مرا می شناسی؟ "

 


فرمانده پاسخ داد: "بله شما ابوریاض از نظامیان سابق رژیم عراق و اکنون نیز جزء مردان سیاسی این کشور هستید. به همین خاطر ملاقات با شما برای من سخت بود. "

 

 

 


ابوریاض گفت: "اما من حرف سیاسی با شما ندارم. سال هاست که خاطره ای را در سینه دارم و انتظار چنین روزی را می کشیدم تا با گفتن آن دین خویش را ادا نمایم

 

او این گونه خاطره اش را آغاز کرد

 

"در جبهه های جنگ جنوب دقیقاً در مقابل شما در حال جنگ بودم که با خبری از پشت جبهه مرا به دژبانی جبهه فراخواندند. وقتی با نگرانی در جلو فرمانده خود حاضر شدم؛ او خبر کشته شدن پسرم را در جنگ به من داد. بسیار ناراحت شدم. من امید داشتم که پسرم را در لباس دامادی ببینم. اما در نبردی بی فایده و اجباری جگرگوشه ام را از دست داده بودم.

 

وقتی در سردخانه حاضر شدم، کارت و پلاک فرزندم را به دستم دادند. آنها دقیقاً مربوط به پسرم بود

 

اما وقتی کفن را کنار زدم با تعجب توأم با خوشحالی گفتم: اشتباه شده این فرزند من نیست. افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد فرزندم بود، به جای تعجب یا خوشحالی، با عصبانیت گفت: این چه حرفی است که می زنی، کارت و پلاک قبلاً چک شده و صحت آنها بررسی شده است. وقتی بیشتر مقاومت کردم برخورد آنها نگران کننده تر شد. آنها مرا مجبور کردند تا جسد را به بغداد انتقال داده و او را دفن نمایم

 

رسم ما شیعیان عراق این بود که جسد را بالای ماشین گذاشته و آن را تا قبرستان محل زندگی مان حمل می کردیم. من نیز چنین کردم. اما وقتی به کربلا رسیدم، تصمیم گرفتم زحمت ادامه ی راه را به خود ندهم و او را در کربلا دفن نمایم

 

هم اینکه کار را تمام شده فرض می کردم و هم اینکه ضرورتی نمی دیدم که او را تا بغداد ببرم، چهره ی آرام و زیبای آن جوان که نمی دانستم کدام خانواده انتظار او را می کشد، دلم را آتش زده بود. او اگر چه خونین و پرزخم بود، ولی چه با شکوه آرمیده بود
فاتحه ای خواندم و در حالی که به صدام لعنت می فرستادم، بر آن پیکر مظلوم خاک ریختم و او را تنها رها کردم.اگر چه سال ها از آن قضیه گذشت، اما هرگز چیزی از فرزندم نیز نیافتم. دوستانش جسته و گریخته می گفتند او را دیده اند که اسیر ایرانی ها شده است
با پایان جنگ، خبر زنده بودن فرزندم به من رسید. وقتی او در میان اسیران آزاد شده به وطن بازگشت، خیلی خوشحال شدم. در آن روز شاید اولین سؤالم از فرزندم این بود که چرا کارت و پلاکت را به دیگری سپرده بودی؟
وقتی فرزندم، خاطره اش را برایم می گفت مو بر بدنم سیخ شد. پسرم گفت: من را یک جوان بسیجی و خوش سیما به اسارت گرفت و او با اصرار از من خواست که کارت و پلاکم را به او بدهم. حتی حاضر شد پول آنها را بدهد، وقتی آنها را به او سپردم اصرار می کرد که حتماً باید راضی باشم
من به او گفتم در صورتی راضی هستم که علتش را به من بگویی و او با کمال تعجب به من چیزهایی را گفت که در ذهنم اصلا جایی  آن بسیجی نمی یافتم اوبه من گفت: من دو یا سه ساعت دیگر به شهادت می رسم و قرار است مرا در کربلا در جوار مولایم امام حسین دفن کنند.میخواهم با این کار مطمئن شوم که تا روز قیامت در حریم بزرگ ترین عشقم خواهم آرمید...
وقتی صدای ابوریاض با گریه هایش همراه شد. این فقط او نبود که می گریست بلکه فرمانده ایرانی نیز او را همراهی کرد




تاریخ : یکشنبه 89/9/28 | 8:53 عصر | نویسنده :

http://bedanim.persiangig.com/Pics%20of%20Moharam/bedanim.parsiblog.com%20Moharam%20%281%29.jpg




تاریخ : یکشنبه 89/9/28 | 8:10 عصر | نویسنده :

وقتی که جنگ شروع شد، داوطلبانه رفت به جبهه . شش ماهی سر پل ذهاب آن جا بود . پس از پایان ماموریت به پذیرش سپاه رفت تا برای ادامه ی خدمت ، لباس سبز سپاه را به تن کند . مورد پذیرش قرار گرفت و به محافظان امام « ره » پیوست …

یک شب برای استراحت به منزل آمده بود . خیلی خوشحال به نظر می رسید . از او پرسیدم : « چه خبر مهدی جان ، خوشحالی ؟! » 
در جواب گفت : « دیشب ، امام آمد اسلحه دوستم را که در حال نگهبانی بود ، گرفت و خودش به جای او 2 ساعت نگهبانی داد . وقتی نگهبانی تمام شد اسلحه را آورد و بعد رفت وضو گرفت و به نماز شب ایستاد . » 
وقتی این جملات از زبانش جاری می شد ، از خوشحالی مردمک چشمانش به رقص آمده بودند . بعدها که مهدی شهید شد ، فهمیدم آن پاسداری که امام به جایش نگهبانی داده بود ، خودِ مهدی بود . 
 




تاریخ : شنبه 89/9/27 | 6:53 عصر | نویسنده :