سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزها نو نشده کهنه تر از دیروز است                گرکند یوسف زهرا نظری،نوروز است
ای خدا کاش شود سال نو ام عید فرج              که نگاهم نگران ،منتظر ان روز است



تاریخ : شنبه 88/12/29 | 11:43 صبح | نویسنده :
سال 64 پادگان لشکر 25 کربلا از جاده ی سوسنگرد به هفت تپه انتقال یافت وما هم برای اولین بار به آنجا رفتیم . بعد از چند روز بچه های گردان مسلم بن عقیل (ع) به مرخصی رفتند پادگان در سکوت دلگیری فرو رفت . یک روز به آقا مهدی گفتم : «اینجا کجاست ما رو آوردن ؟ همه ی بچه ها رفتن کنار خانواده هاشون . من وتو موندیم اینجا کنار عقرب ورتیل که چی ؟»
برگشت وبا ناراحتی گفت :«مرتضی ! دیگه این حرف رو نزن ، اینجا قدمگاه شهدای ماست . آدمایی اینجا نفس کشیدند که حالا تو بهشت همنشین خدا هستند.»



تاریخ : جمعه 88/12/14 | 7:0 عصر | نویسنده :

یت الله بهاء الدینی
وقتی وارد جلسه شدند و فرمودند:«در بین شما یکی از سربازان امام زمان(عج) هست و به
زودی از میان شما می رود.» بعد ها که «جلال افشار» شهید شد عکسش را بردند خدمت
آقا، آیت الله بهاء الدینی بی اختیار گریه کردند، طوری که شبنم اشک هایشان از گونه
سرازیر شد و روی عکس جلال می افتاد و بعد فرمودند: «امام زمان(عج) از من یک سرباز
می خواستند، من هم آقای افشار را معرفی کردم. اشک من اشک شوق است، ایشان جلال
«ذاکر قریب البکاء» است


به نقل از دوست شهید جلال افشار
جلال دومین فرزندم بود سعی کردم او را فردی مومن و متعهد پرورش
دهم. وقتی به سن هفت سالگی رسید با شوقی وصف نا شدنی او را به مدرسه فرستادم در
سال های آغازین تحصیل او در دبیرستان، همسرم دار فانی را وداع گفت و این غم شانه
های سترگ جلال را لرزاند. فرزند دومم تأمین هزینه های زندگی را بر عهده گرفت و
جلال نیز او را همراهی کرد. انقلاب تحولی عظیم در جامعه ما محسوب می شد دیگر نمی
توانستی جوانانی را که به حق ایمان دارند در خانه نگه داری همه یکپارچه فریاد می
زدند مرگ بر شاه. با وجود فقر و محرومیت همکاریش را با موسسات خیریه اصفهان آغاز
کرد و ضمن آن به عنوان خادم در مسجد جارچی در بازار اصفهان به فعالیت پرداخت. خیلی
به مسائل شرعی مثل اقامه نماز و پرداخت خمس مقید بود
.
در سال 1353 به مدرسه حقانی قم رفت و از محضر آیت الله بهاءالدینی
بهره جست. از آن روز به بعد جلال مدام در حال تبلیغ دین بود. با پیروزی و شکوفایی
انقلاب جزء عناصر اولیه کمیته دفاع شهری، حرکت های مردمی اصفهان را سازماندهی کرد.
آن روز ها هم در خانه تدریس اخلاق داشت و هم مصاحبه و پذیرش نیروی جدید با او بود.
در مرکز آموزش 51 خرداد نیز اخلاق تدریس می کرد. بالاخره با دختری شایسته پیمان
بست و فائزه تنها یادگار او همدم سال های تنهایی من و مادرش شد

برای مدتی هم به سیستان و بلوچستان رفت تا با اشرار مبارزه کند.
بعد ازآن نیز به جبهه رفت آخرین بار او را در لباس سبز سپاه بدرقه کردیم. بیست و
سوم ماه مبارک رمضان، پرستوی آشیانه ام هنگام اذان ظهر در حالی که نام مبارک رسول
الله(ص) را بر لب داشت پر کشید. دوستانش گفتند: او روز بیست و چهارم تیرماه سال
1360 (عملیات رمضان) از ناحیه پهلو مجروح شد و چند دقیقه بعد آسمانی شد
.

 




تاریخ : یکشنبه 88/12/9 | 8:17 عصر | نویسنده :