سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دوست نداشت با هر کسی ارتباط ‌داشته باشد و خیلی برایش مهم بود که طرف مقابل اهل طاعت و عبادت باشد. قبل از انقلاب هر جور آدمی در ارتش یا جاهای دیگر دیده می‌شد و برخی‌اهل کارهای ناصواب بودند.

   علی دوست نداشت با هر کسی همراه باشد. آن سالی که برای کلاس دوازده راهی تهران شد و در مدرسه امیرکبیر (دارالفنون‌) ثبت ‌نام کرد، یک نفر از آشنایان هم همراه او در مدرسه ثبت ‌نام شد.گفتیم برای هر دو یک خانه در تهران بگیریم که آنجا درس بخوانند. او با دوستش از یک کوچه و از یک راه به مدرسه می‌رفتند. یک روز دوستش به او گفت: "بیا از کوچه‌ای برویم که درآنجا دخترهای زیادی هستند و دیگر از کوچه سابق نرویم. " علی به حرفش گوش نداد و به ‌راه خود ادامه ‌داد و این گونه بود که از همان دوران نوجوانی و جوانی راه خودش را از ناپاکی‌ها جداکرد.علی ‌آن سال برای امتحان ورودی دانشکده افسری آماده شد. دوستش در آن امتحان مردود شد و مجبور بود دوباره درس بخواند و علی وارد دانشکده شد. وقتی به پدر آن پسر از اوضاع فرزندش ‌خبر دادند،او گفت‌: "چرا به من اطلاع نداده بودید که فرزندم این گونه رفتار می‌کند؟ " ولی علی دراین باره صحبتی نمی‌کرد، فقط راهش را از دوستش جدا کرده بود. خیلی پاک و نجیب بود.


صیاد به روایت مادرش

 

 




تاریخ : شنبه 90/2/31 | 6:57 عصر | نویسنده :

با وجود مشغله فراوان چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب، هیچگاه ایشان مسجد را رها نکردند و معتقد بودند ارتباط مستقیم و چهره به چهره با مردم را تحت هر شرایطی باید حفظ کرد. در مسجد پای صحبت و درد دل مردم می‌نشستند و اگر احساس می‌کردند می‌توانند از مشکلی گره گشایی کنند، از هیچ تلاشی دریغ نمی‌کردند. حتی اگر صحبت طولانی می‌شد و وقت‌شان اقتضا نمی‌کرد، آدرس منزل را به افراد می‌دادند و می‌گفتند برای ادامه صحبت و طرح مسایل و مشکلات به منزل بیایند.نهایت اهمیت را برای رفع مشکلات و دغدغه‌های مردم قائل بودند. یادم نمی‌رود یک روز ایشان آمدند و گفتند:"سقف منزل یک پیرزن دچار مشکل شده اما متاسفانه من الان امکان حل مشکل او را ندارم. شما هدیه‌ای برای او بخرید که او بداند من به فکر او هستم".

***

2))شاید عجیب باشد، ولی ایشان در شبانه روز دو - سه ساعت بیشتر نمی خوابیدند و در منزل همیشه تلفن می‌بایست وصل باشد تا هر وقت کارشان داشتند، اطلاع پیدا کنند. مثلا می خواستیم با هم غذا بخوریم، اما تلفن اجازه نمی‌داد، یک بند زنگ می‌زد. یک بار شیطنتی کردم که کمی راحت باشند، اما خیلی زود متوجه شدند. یکی از پشتیها را جلوی پریز تلفن گذاشتم که دیده نشود و به بچه ها گفتم بروید کنار آقا جان بنشینید و آرام، طوری که متوجه نشوند دوشاخه تلفن را بکشید تا آقاجان دو لقمه غذا بخورند. اما تا بچه ها این کار را کردند و به محض این که تلفن قطع شد، ایشان متعجب شدند که چرا تلفن دیگر زنگ نمی زند. اول فکر کردند خراب شده، اما بعد خیلی زود متوجه شدند قضیه از چه قرار است!




تاریخ : یکشنبه 90/2/25 | 7:6 عصر | نویسنده :

هشتم تیر 1360
دلم نمی خواهد از سختی ها با همسرم حرفی بزنم. دلم می خواهد وقتی خانه می روم جز شادی و خنده چیزی با خودم نبرم؛ نه کسل باشم، نه بی حوصله و خواب آلود تا دل همسرم هم شاد شود. اما چه کنم؟ نسبت به همه چیز حساسیت پیدا کرده ام. معده ام درد می کند. دکتر می گوید فقط ضعف اعصاب است. چطور می توانم عصبانی نشوم؟ آن روز وقتی بلوار نزدیک پایگاه هوایی شیراز را به نام من کردند، غرور و شادی را در چشم های همسرم دیدم. خانواده خودم هم خوشحال بودند. حواله زمین را که دادند دستم، من فقط به خاطر دل همسرم گرفتم و به خاطر او و مردم که این همه محبت دارند و خوبند پشت تریبون رفتم. ولی همین که پایم به خانه رسید، دیگر طاقت نیاوردم. حواله زمین را پاره کردم، ریختم زمین. یعنی فکر می کنند ما پرواز می کنیم و می جنگیم تا شجاعت های ما را ببینند و به ما حواله خانه و زمین بدهند؟
باید با زبان خوش قانعش کنم که انتقال به تهران، یعنی مرگ من. چون پشت میزنشینی و دستور دادن برای من مثل مردن است. 




تاریخ : جمعه 90/2/23 | 9:5 عصر | نویسنده :

13ساله بود  ..

امده بود ستاد که اعزامش کنند جبهه

گفتند :مادرت راضی است ؟

بالبخند کیفش را باز کرد پارچه سفیدی را درآورد وگفت :این کفنمه،مادرم برایم گذاشته ....

ورفت ...




تاریخ : چهارشنبه 90/2/21 | 6:17 عصر | نویسنده :

یادش بخیر ،زمان جنگ ،هر خونی که برزمین می ریخت یک محله وخانواده را بیدار می کرد وتا مدتها باعث شور وشعور می شد .هردوشنبه وپنجشنبه که درتشیع شهدا حاضر میشدیم بر عزم خویش راسختر می شدیم .

آن روزها گذشت ،گرد غفلت  بر دلهای همه نشسته است ،پیمان وعزممان فراموشمان شده ،روز مرگی همه زندگیمان را گرفته و.....

اما شهدا هنوز فراموشمان نکرده اند  ،هنوز بر سر عهد خویش هستند ،هنوز می آیند تا بیدارمان کنند ! استخوانهایشان ،پلاکشان ،سربندهایشان و.... همه وهمه  مانده اند تا پس ا زسالها من ومارا از خواب غفلت  برهانند .

فردا استخوانهای سردار فاطمی پس از 27سال می آید تارسالت خویش را انجام دهد .می آید تا با پراکنده کردن عطر شهادت پس از سالها مارابه آن روزهای دوست داشتنی ببرد .روزهای ایثار واخلاص ،روزهایی که منیت وخودخواهی مشقمان نبود .روزهایی که ..........!افسوس

خداکند فردا که استخوانهای سردار فاطمی از خیابان های شهرمان عبور می کند دردهای امروز مارا نبیند ،خداکند تنهایی وغربت "علی" را نبیند "خداکند نبیند ونشنود که همه خودرا "سرباز ولایت "می خوانند  ودل "ولی" از همه آنها خون است !خداکند ناله های مظلومانه همرزمان جانبازشان را که از شدت غربت ورنج جان می دهند نشنوند! خداکند نبیند که برخی از یارانشان از "دیروز"خود نادم گشته اند و....!

خداکند غفلت مارا ،فساد جامعه را ،رنج دل خانواده های همیشه داغدار شهدا  را نبیند و....

وخداکند فردا که عطر شهید درخیابان های غفلت زده شهرمان می پیچد بیدارشویم ،توبه کنیم ،زنگارهای غفلت را بزداییم ودوباره به آن روزهای زیبا باز گردیم ! وچقدرخوبند شهدا که هنوز فراموشمان نکرده اند می آیند تا دستمان بگیرند ورسالت خویش را به انجام رسانند !

وخداکند من هم این لیاقت را بیابم که دل بیمار خودرا با عطر شهید درمان کنم  وکاش دستم راب گیرند آنها که دوستشان دارم !




تاریخ : جمعه 90/2/16 | 12:28 عصر | نویسنده :