سفارش تبلیغ
صبا ویژن




تاریخ : سه شنبه 88/10/29 | 11:18 صبح | نویسنده :
اینها آخرین دست نوشته شهید احمدرضا احدی رتبه اول کنکور پزشکی سال 1364 است

 که تنها ساعتی قبل از شهادت به رشته تحریر در آمده است .

 با انتشار این متن  امیدوار است ضمن گرامی داشت یاد این عزیزان

 تأملی هرچند کوتاه درباره هدف ، انگیزه و چرایی حضور این مردان خدا در عرصه در ذهن همگان شکل گیرد.

متن این نوشته را با هم میخوانیم:

 

چه کسی می تواند این معادله را حل کند؟؟

 چه کسی می داند فرود یک خمپاره قلب چند نفر را می درد؟

چه کسی می داند جنگ یعنی سوختن ،یعنی آتش ،یعنی گریز به هر جا ،به هر جا که اینجا نباشد ،

یعنی اضطراب که کودکم کجاست ؟ جوانم چه می کند ؟دخترم چه شد ؟


به راستی ما کجای این سوال ها و جواب ها قرار گرفته ایم ؟

کدام دختر دانشجویی که حتی حوصله ندارد عکس های جنگ را ببیند و اخبار آن را بشنود ،

از قصه دختران معصوم سوسنگرد با خبر است ؟

آن مظاهر شرم و حیا را چه کسی یاد می کند که بی شرمان دامنشان را آلوده کردند

و زنده زنده به رسم اجدادشان به گور سپردند.


کدام پسر دانشجویی می داند هویزه کجاست ؟ چه کسی در هویزه جنگیده ؟

کشته شده و د آنجا دفن گردیده ؟ چه کسی است که معنی این جمله را درک کند:


"نبرد تن و تانک؟!" اصلا چه کسی می داند تانک چیست ؟

چگونه سر ??? دانشجوی مبارز و مظلوم زیر شنی های تانک له می شود ؟


آیا می توانید این مسئله را حل کنید ؟


گلوله ای از لوله دوشکا با سرعت اولیه ی خود از فاصله هزار متری شلیک می شود

و در مبدا به حلقومی اصابت نموده و آن را سوارخ کرده وگذر می کند ،

حالا معلوم نمایید سر کجا افتاده است ؟ کدام گریبان پاره می شود ؟

کدام کودک در انزوا وخلوت اشک می ریزد؟


وکدام کدام...؟ توانستید؟؟ اگر نمی توانید،این مسئله را با کمی دقت بیشتر حل کنید:


هواپیمایی با یک ونیم برابر سرعت صوت از ارتفاع ده متری سطح زمین ،

ماشین لندکروزی که با سرعت در جاده مهران-دهلران حرکت می نماید،مورد اصابت موشک قرار می دهد،

اگر از مقاومت هوا صرف نظر شود. معلوم کنید کدام تن می سوزد؟کدام سر می پرد ؟

چگونه باید اجساد را از درون این آهن پاره له شده بیرون کشید ؟

چگونه باید آنها را غسل داد ؟چگونه بخندیم و نگاه آن عزیزان را فراموش کنیم؟


چگونه می توانیم در شهرمان بمانیم وفقط درس بخوانیم .

چگونه می توانیم درها را به روی خود ببندیم و چون موش در انبار کلمات کهنه کتاب لانه بگیریم ؟

کدام مسئله را حل می کنی؟ برای کدام امتحان درس می خوانی؟ به چه امید نفس می کشی ؟

کیف و کلاسورت را از چه پر می کنی؟

از خیال ، از کتاب ، از لقب شامخ دکتر یا از آدامسی که هر روز مادرت در کیفت می گذارد ؟


کدام اضطراب جانت را می خورد ؟ دیر رسیدن به اتوبوس ، دیر رسیدن سر کلاس ، نمره گرفتن؟

دلت را به چه چیز بسته ای؟ به مدرک ، به ماشین ، به قبول شدن در حوزه فوق دکترا ؟

"صفایی ندارد ارسطو شدن،خوشا پر کشیدن ،پرستو شدن"


آی پسرک دانشجو ، به تو چه مربوط است که خانواده ای در همسایگی تو داغدار شده است ؟

جوانی به خاک افتاده است؟


آی دخترک دانشجو ، به تو چه مربوط است که دختران سوسنگرد به اشک نشانده اند ؟

و آنان را زنده به گور کردند ؟هیچ می دانستی؟ حتما نه!...


هیچ آیا آنجا که کارون و دجله و فرات بهم گره می ورد ، به دنبال آب گشته ای

تا اندکی زبان خشکیده کودکی را تر کنی و آنگاه که قطه ای نم یافتی

با امید های فراوان به بالین آن کودک رفتی تا سیرابش کنی اما دیدی که کودک دیگر آب نمی خورد!!

اما تو اگر قاسم نیستی ، اگرعلی اکبرنیستی ، اگر جعفر و عبدالله نیستی ، لااقل حرمله مباش !

که خدا هدیه حسین را پذیرفت و خون علی اکبر و علی اصغر را به زمین پس نداد.

من نمی دانم که فردای قیامت این خون با حرمله چه خواهد کرد




تاریخ : دوشنبه 88/10/28 | 8:58 عصر | نویسنده :
از مهم ترین خصوصیات علی محبت زیاد و درک بالیش بود.وقتی بچه دومم را باردار بودم (برادر شهید که 3 سال از او کوچک تر است)، باز به او محبت خاصی داشتم. وقتی که این بچه به دنیا آمد، علی دیگر روی زانویم نمی‌نشست‌. وقتی به او می‌گفتم: " چرا از روی زانویم بلند می شوی‌؟ " با همان لحن کودکانه اش به من می فهماند که نوزاد خیلی کوچک است و باید به او توجه بیشتری بکنم.با آن سن کم،شعور بالایی داشت و مثل آدم بزرگ ها رفتار می‌کرد و رفتارهای بزرگ‌منشانه از او سر می‌زد. به قدری مهربان و دوست داشتنی و مظلوم بود که دایم نگرانش می‌شدم و دلم برایش تنگ می‌شد. برخی اوقات که به مدرسه می‌رفت‌، دنبالش می‌رفتم و از دور نگاهش می‌کردم تا دلم آرام بگیرد.همیشه در مدرسه یا کوچه،در یک گوشه‌ای ساکت و آرام می ایستاد و هیچ حرفی ‌نمی‌زد، ولی در اطراف او بچه‌های‌مدرسه از شیطنت سر از پا نمی‌شناختند.
*****
روزی او را به باغ میوه‌ای ‌فرستادم تا برادر کوچکش را از کار ناپسندی که ‌میوه کندن از باغ های مردم بود، منع کند و او را به خانه بیاورد. وقتی به باغ ‌می رسد و آن ‌انجیرها را می بیند، در دلش می گوید: "‌چه میوه‌های بزرگ و خوشمزه‌ای‌! " و خودش هم به هوس می افتد کمی از آنها بخورد. ناگهان همین که می خواهد از پرچین باغ بالا برود، یک مار از لابلای پرچین بالا می آید و به سمت او حرکت می کند. علی پا به فرار می گذارد و از ترس‌، پشت سرش را نگاه نمی کند. بعد از مدتی در ‌همان عالم نوجوانی با خودش فکر می کند که خدا خواسته به او نشان ‌بدهد که هرگز مال حرام نخورد.
*****
او خیلی عاطفی بود و آزارش حتی به یک مورچه هم نمی‌رسید. مسیر مدرسه را آرام طی می‌کرد و برمی‌گشت‌. اواخر دبیرستان با یک پسر رفتگر دوست شده بود و با یکدیگر به مدرسه می‌رفتند. یک بار برای او و برادر کوچکش بارانی زمستانی خریدیم. تا زمانی که با این پسر رفتگر بود، بارانی نو را به تن نمی‌کرد و لباس‌های کهنه‌اش را می‌پوشید. همسایه‌ها ‌همیشه می‌گفتند: "چرا بچه های آقای شیرازی (پدر شهید)لباس کهنه می‌پوشند؟ " آن زمان در گرگان زندگی می‌کردیم و وضع مالی ‌نسبتا خوبی داشتیم، ولی این گونه رفتار می‌کرد.
*****
در خانه با بچه‌ها مثل پدر رفتار می‌کرد. به همه می‌گفت: " لباس‌هایتان را خودتان بشویید و اتو کنید تا مادر فقط برایتان غذا درست کند. او مسئول انجام کارهای شما نیست‌. خسته می‌شود. " در درس دادن و کمک علمی در خانه هم زبانزد بود. برادر دومش ‌وقتی که تا کلاس ششم خواند، دیگر نمی‌خواست ادامه تحصیل دهد و پدرش او را به مکانیکی ‌فرستاد. یک روز که با لباس روغنی به خانه آمد، گفت ‌که دوستانش با او سرسنگین هستند و ناراحت شد و تصمیم گرفت دوباره به مدرسه برگردد. وقتی علی متوجه این موضوع شد، به برادرش دلداری داد که ناراحت نباشد. آن زمان خودش در حال ورود به دانشکده افسری بود و سه ماه از ثبت نام کلاس‌های دبیرستان گذشته بود، ولی او به برادرش قول داد که برادرش را برای امتحان ورودی آماده کند.
*****
رفتارش در منزل نمونه رفتار یک انسان بزرگ بود. در منزل خیلی کمک و همکاری می‌کرد. آگاه بود که چه کاری را بایستی انجام ‌بدهد و قدرت درک بالایی داشت‌.
*****
به خواهر اولش که زبانش ضعیف بود، طوری انگلیسی را یاد داده بود که بهتر از فارسی می‌نوشت. ‌هر چه به او می‌گفتم‌: "استراحت کن‌. " می‌گفت: "عزیز جان! بگذار همین یک سال که اینجا هستیم‌، از تمام وقت و امکانات استفاده کنیم و برنامه‌ریزی داشته باشیم ".
*****
دوست نداشت با هر کسی ارتباط ‌داشته باشد و خیلی برایش مهم بود که طرف مقابل اهل طاعت و عبادت باشد. قبل از انقلاب هر جور آدمی در ارتش یا جاهای دیگر دیده می‌شد و برخی‌اهل کارهای ناصواب بودند. علی دوست نداشت با هر کسی همراه باشد. آن سالی که برای کلاس دوازده راهی تهران شد و در مدرسه امیرکبیر (دارالفنون‌) ثبت ‌نام کرد، یک نفر از آشنایان هم همراه او در مدرسه ثبت ‌نام شد.گفتیم برای هر دو یک خانه در تهران بگیریم که آنجا درس بخوانند. او با دوستش از یک کوچه و از یک راه به مدرسه می‌رفتند. یک روز دوستش به او گفت: "بیا از کوچه‌ای برویم که درآنجا دخترهای زیادی هستند و دیگر از کوچه سابق نرویم. " علی به حرفش گوش نداد و به ‌راه خود ادامه ‌داد و این گونه بود که از همان دوران نوجوانی و جوانی راه خودش را از ناپاکی‌ها جداکرد.علی ‌آن سال برای امتحان ورودی دانشکده افسری آماده شد. دوستش در آن امتحان مردود شد و مجبور بود دوباره درس بخواند و علی وارد دانشکده شد. وقتی به پدر آن پسر از اوضاع فرزندش ‌خبر دادند،او گفت‌: "چرا به من اطلاع نداده بودید که فرزندم این گونه رفتار می‌کند؟ " ولی علی دراین باره صحبتی نمی‌کرد، فقط راهش را از دوستش جدا کرده بود. خیلی پاک و نجیب بود.
*****
پدرش مخالف ورود علی به ارتش بود و دوست داشت تمام دارائی مان را بفروشیم و برایش هزینه کنیم تا او در رشته ریاضی تحصیل کند، چون ریاضی‌اش بسیار خوب بود. پدر برای‌اینکه خودش نظامی بود و از این شهر به آن شهر می‌رفت و سختی‌های زیادی می‌کشید‌، نمی‌خواست فرزندش هم همان راه را ادامه بدهد، ولی شهید بسیار به ورود به ارتش و تحصیل دردانشکده افسری علاقه داشت‌. بچه‌تر که بود، به پدرش در اواخر دوره خدمت پدرش در ارتش‌، یک جفت چکمه نظامی آمریکایی داده بودند.‌علی همان زمان گفت: "این‌چکمه‌ها را برای من نگه دارید. " و به این شکل اعلام علاقه کرد‌، می‌گفت‌: " پدر! خدمت‌، خدمت است‌، حال می‌خواهد در ارتش باشد یا جای دیگر. هیچ فرقی ندارد در کجا باشیم و خدمت کنیم‌. " دوست نداشت کسی عیب ارتش را بگوید و بدگویی کند و آنها را از این کار نهی می‌کرد.آن زمان همسایه‌ای داشتیم که از ارتش بدگویی می کرد. می‌گفت‌: "آقای عزیز! این حرف‌ها را نزنید. هرچه باشد ارتش مملکت ماست‌. ما باید آبادش کنیم و به آن خدمت کنیم‌. " از ویژگی‌های او، ‌نظم عجیب و حساس بودن به ‌کارهایش بود. خود را مسئول و موظف به انجام کارها و وعده‌هایش می‌دانست.
*****
یکی از پسرهایم (اکبر) که در امامقلی یار سرباز بود، در آستانه پیروزی انقلاب از علی دستور می¬گیرد که شما سربازان آسایشگاه را فراری بدهید و آخر سر با دوستانتان از آنجا خارج شوید. پسرم به حرف علی گوش داد و خدا خواست که ماشینی سوارش کرد و او را به مشهد آورد. وقتی به خانه آمد،من نفهمیدم که مخفیانه لباس‌هایش را در کارتن گذاشت و خودش به اصفهان نزد علی رفت. وقتی متوجه شدم، از برادر کوچکش اصغر پرسیدم: "اکبر کجاست؟ " او آرام به من اشاره کرد که پدرش که در طبقه پایین بود، نشنود. او دوست نداشت بچه ها تن به این خطرها و مبارزات بدهند و می خواست که آنها فقط خدمت سربازی را انجام بدهند. به هر حال من توسط پسرم اصغر که او نیز از حزب اللهی‌های دو آتشه و مثل برادر شهیدش بود، از ماجرا آگاه شدم. این روحیه مبارزاتی در همه پسرهایم بود و همه از علی درس گرفته بودند.
*****
زمانی که با علی و همسرش در یک جا زندگی می کردیم. ماجرایی پیش آمد و به مشاجره انجامید. علی اصلاً مقصر نبود و خطایی از او سر نزده بود، با این حال به التماس و خواهش و معذرت خواهی از پدرش افتاد. به همسرم گفتم: "دیگر فرزندم را بیش از این شرمنده نکن و معذرت خواهی او را بپذیر. " علی به اطاعت از پدر و مادر، بسیار مقید بود و نسبت به مادر احترام فوق العاده ای قائل بود.
*****
وقتی زنگ می زدم و می خواستم به خانه شان بروم، موقع برگشت مرا تا پله های هواپیما همراهی می کرد و سپس خودش به محل کارش که در میدان توپخانه بود، راهی می شد. وقت اذان، سجاده را پهن می‌کرد، کفش هایم را جفت می کرد، رختخوابم را پهن و جمع می کرد. یک وقتی در ماه مبارک رمضان زنگ زد که: "مادر! خانم من تنهاست و من برای مأموریت باید به جبهه بروم. "گفتم: "روزه ام را چه کنم؟ " گفت: "کاری می کنم جوری راه بیفتید که باطل نشود. " یک روز تازه از جبهه برگشته و خسته بود و داشت استراحت می‌کرد. مریم (دختر بزرگش) مدرسه ای بود. می خواستم بیدار شوم و مریم را برای مدرسه راه بیندازم که علی کاملاً متوجه و هوشیار شد. وقتی به او گفتم که برای چه بیدار شده‌ام، خیلی ناراحت شد و گفت: "مادر جان! هر کسی که از اول بچه را به راه انداخته، خودش هم تا آخر بایستی مسئولیت به راه انداختن او را به عهده بگیرد. " یا یک موقعی خسته بود و لباس‌هایش مانده بود و من شستم. وقتی متوجه شد، گفت که دیگر اجازه ندهند من دست به سیاه و سفید بزنم و گرنه ناراحت می شود.
*****
با این که پسر سومم (جعفر) خیلی خوب است، ولی علی نمی شود. خداوند به من فرشته داده بود و من قدرش را ندانستم. یک بار وقتی مرا با ویلچر در فرودگاه برای مکه بدرقه می کرد، جوانی جلو آمد و گفت: "حاج آقا!چه نسبتی با شما دارند؟ " جوان گفت: "به خدا بهشت را برای خود خریده اید ".
*****
یک روز آقائی یک بسته چای آورد و گفت: "برای جناب سروان شیرازی آورده‌ام. " وقتی علی آمد، پرسید: "مادر این چیست؟ " توضیح دادم، گفت: "دست نزنید. " این گذشت و آن مرد دوباره این کار را تکرار کرد. یک روز در پادگان یکی از درجه داران که همان مرد بود، به علی اشاره می کند که من همان کسی هستم که برایتان چای آوردم. این قضیه در دوران انقلاب بود. علی فرمانده بود و دستور می دهد گروهان را به خط کنند. سپس بالا رفت و گفت: "آقای فلانی! لطفاً بگویید قیمت این دو بسته چای چقدر است؟ " این قدر علنی می خواست نشان دهد که صیاد با پول و هدیه خریدنی نیست. می‌خواست ریشه این سوء استفاده ها را از آغاز بخشکاند.
*****
یک وقتی علی به جلسه ای رفته بود که تمام وزرا در آن حضور داشتند. وقتی همه سخنرانی کردند و نوبت به علی رسید، به او گفتند: "تو یک چیزی بگو. " او گفته بود: "من نمی توانم چیزی بگویم، چون شرکت در این مجلس برای من خیلی گران تمام شد.گناه بزرگی کردم که به این مجلس آمدم، چون مگر ما مسلمان نیستیم؟اول که داخل مجلس آمدیم،حتی یک بسم الله نگفتید،با یک آیه قرآن مجلس را شروع نکردید. الان که اینجا را ترک کنم، به قم می روم و در آنجا طلب استغفار می کنم.
*****
بنی صدر با همکاری منافقین، ناجوانمردانه ترور ناکام او دست زد و می‌خواست علی را در راه قم ـ تهران ترور کند،اما او به یک ماشین برخورد کرد، تمام بدن و استخوان های و آسیب دید و مجروح شد. چون نمی توانستند مستقیماً با یک گلوله او را خلاص کنند، از این راه وارد شدند. او نمی خواست من چیزی از این قضیه بدانم. او را به بیمارستان ارتش برده بودند.در تهران هم یک بیمارستان خصوصی به نام تهران بود.همین که رئیس آن متوجه می شود که در آنجا بستری است، خودش او را به بیمارستان تهران می آورد،زیرا معتقد بود او را می کشند.بعد علی می خواهد که خودش با من صحبت کند.به گفتند که علی با شما کار دارد. به من گفت: "یک تصادف کوچک داشته‌ام. با خانمم بیایید و مرا ببینید! " وقتی که او را دیدم، همه تنش شکسته و بسته بود،ولی گریه نکردم.رویش را بوسیدم و خدا را شکر کردم که زنده است و نفس می کشد.با خودم گفتم جوان است و به هر حال خوب می شود.بعد همه با هم به مشهد آمدیم و او روی ویلچر سوار بود. من جانم به این پسر بند بود و در هواپیما مواظبش بودم. جلویش ایستاده بودم تا هیچ کس به او نخورد. به شوخی گفت: "عزیز! جوری از من مراقبت می کنی که تنها کسی که به من برخورد می کند، خودت هستی. " بچه های سپاه یک ویلچر را برای او تدارک دیده بودند که با باطری شارژ می شد و راحت می توانست این طرف و آن طرف برود.از روی ویلچر به همه جا دستور می داد و فرماندهی می کرد.بدنش پر از ترکش بود.جانباز چهل پنجاه درصدی و پایش کوتاه شده بود، ولی دوست نداشت این گونه مطرح شود ".
*****
وقتی بنی صدر او را عزل کرد، با هیچ کس در این باره صحبت نمی کرد و ناراحتی‌اش را بروز نمی داد. بیشتر با خود خلوت می‌کرد و اصلاً هم به روی خودش نمی آورد. بسیار صبور بود.



تاریخ : شنبه 88/10/26 | 6:56 عصر | نویسنده :
تازه حقوقش را گرفته بود از سپاه مریوان بیرون امد دید زنی بجه بغل ان سمت خیابان کنار پیاده رو نشسته ودارد گریه میکند رفت جلو علت را پرسید زن گفت :
شوهر بی غیرتم من واین بچه را توی شهر تنها گذاشته رفته تفنگچی کومله ها شده خیلی وقته شکم ما سیر نشده !
تا این حرفو شنید بغض راه گلویش را گرفت ودست کرد تو جیبش و عین مبلغی را که چند دقیقه پیش گرفته بود تقدیم کرد  وگفت :
بخدا شرمنده ام نمیدانستم شما چنین مشکلی دارید ونشانیشو گرفت تا ازان پس برایش مواد خوراکی ببرد
حاج احمد متوسلیان اعتقاد داشت فرمانده ای که عدالت ندارد ولایت هم ندارد  



تاریخ : چهارشنبه 88/10/23 | 6:23 عصر | نویسنده :

زهرا مریض بود ودکترها جوابش کرده بودندرفتم اتاق دیگر نمار بخوانم در حین نماز صدای آشنایی شنیدم با بچه ها حرف میزد همه حواسم در نماز به این بود که چه کسی در خانه است ؟مجبور شدم نمازم را بشکنم دیدم بچه ها گریه میکنند بچه های بزرگترم دستشان برزانو بود وگریه میکردند گفتند :بابا اینجا بود این سوهان را داد سمیه که به زهرا بدهد

راست میگفتند سوهان زعفرانی دستش بود ! زهرا آن را خورد وخوب شد وسمیه هم بعد از آن مریض نشد

شهیدان زنده اند الله اکبر




تاریخ : سه شنبه 88/10/22 | 6:39 عصر | نویسنده :