سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسمه تعالی خدا لعنت کند کسی که امام را تنها بگذارد، خداوندا ! مرگ حق است و در راه امام شهادت را نصیب من گردان. خداوندا ! برای این که لذت ایمان را بچشم، دروغ را حتی به شوخی به زبانم جاری مکن. 31/5/65




تاریخ : سه شنبه 91/10/26 | 6:8 عصر | نویسنده :

پنج نفر بودیم. قرار بود موشکی طراحی کنیم که هر کسی بتواند از روی کاتولوگ آن را بسازد. در عرض 2 ساعت با لوازم آشپزخانه و دم‌دستی، سر هم و پرتابش کند. مصطفی روی موتور موشک کار می‌کرد. تخصص من سوخت بود، 3 نفر دیگر هم کارهای کامپیوتری و الکترونیکی‌اش را می‌کردند.

روزی 4 یا 5 ساعت کار می‌کردیم. همان‌جا توی دانشگاه می‌خوابیدیم. آن‌قدر سرمان گرم بود که یادمان رفت دم سال تحویل برویم خانه.

مصطفی 6 ماهی در یکی از ارگان‌های نظامی کار کرده بود. می‌گفت "می‌دونی چرا از اون جا زدم بیرون؟ یه تست کوچک 2 روزه رو 2 هفته طولش می‌دادن. باید کلی نامه‌نگاری می‌کردی".

ما هرچه می‌ساختیم، همان‌جا روی پشت‌بام تستش می کردیم. مصطفی ذوق می‌کرد. تکه کلامش «ردیف می‌شه» بود.

در حین کار، به مشکل خورده بودیم. فرمول نازل موشک را پیدا نمی‌کردیم. داشتیم ناامید می‌شدیم. چون یک نوع سیمان خاص بود. مصطفی آن قدر به این در و آن در زد تا بالاخره از استادهای دانشکده فرمولش را بدست آوردیم.

شش ماه نشد که موشک را ساختیم. همه چیز همان‌طوری بود که سفارش داده بودند. بردیم جاده قم و تستش کردیم. جواب داد و فیلم هم گرفتیم.

خبر که می‌رسید فلسطینی ها موشک زده‌اند به شهرک‌های اسرائیلی، مصطفی روی پایش بند نبود.

به بهانه اولین سالگرد شهید احمدی روشن




تاریخ : چهارشنبه 91/10/20 | 3:50 عصر | نویسنده :

عملیات والفجر مقدماتی تمام شده بود. از این که نتوانسته بودیم در عملیات شرکت کنیم ناراحت بودیم. سردار شهید الیاس حامدی معاون گردان صاحب الزمان(عج) رادیو کوچکی داشت که اخبار جبهه ها را از آن پیگیری می کرد. یک روز که موج رادیو را می چرخاند بر حسب اتفاق رادیو عراق را گرفت. وقتی گوینده اعلام کرد که با چند نفر از اسرای ایرانی قصد مصاحبه دارد شهید حامدی کمی مکث کرد تا از اسرا خبری کسب کند. بعد از چند لحظه اسیری خود را اهل اندیمشک معرفی کرد و گفت: با شماره تلفنی که اعلام می کند خبر سلامتی او را به خانواده اش برسانیم. شهید حامدی شماره تلفن را یادداشت کرد و گفت: بیا برویم به خانواده اش خبر بدهیم...

بنا به دلایلی آن روز نتوانستیم خبر سلامتی آن برادر را به خانواده‌اش برسانیم شبِ همان روز شهید حامدی دو سید نورانی را در خواب می بیند که به او می گویند: چرا خبر سلامتی اسیر را به خانواده‌اش نرساندید؟ این اسیر پسری به نام عباس دارد که دیشب تا صبح برای پدرش گریه کرده است. آن دو سید بزرگوار به شهید حامدی می گویند: شماره تلفنی را که یاداشت کرده‌اید اشتباه است و شماره تلفن صحیح را به الیاس می دهند. صبح وقتی شهید حامدی خواب را برایمان تعریف کرد مو در بدنمان سیخ شد.

وقتی به اندیمشک رسیدم اول شماره تلفنی که آن اسیر اعلام کرده بود را گرفتیم دیدیم کسی جواب نمی دهد من گفتم بهتر است همان شماره ای را بگیریم که در خواب به شما الهام شد.

همین کار را کردیم پیرمردی جواب ما را داد بعد از احوالپرسی آدرس او را گرفتیم و به اتفاق هم به سمت منزل این مرد که عربی تکلم می کرد رفتیم. وقتی الیاس ماجرای خواب رابرای ایشان تعریف کرد به خصوص در مورد اسم پسر کوچک اسیر و گریه ی شب گذشته اش مطالبی را گفت و آن مرد عرب بلند شد و گفت: تا امروز شک داشتم ولی دیگر باورم شد که شما سرباز واقعی امام زمان (عج) هستید.

راوی: قلی هادوی از رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلا




تاریخ : دوشنبه 91/10/18 | 6:45 عصر | نویسنده :

در سال 1360 شهید پیچک به همراه عده ای از فرماندهان دوران دفاع مقدس به دیدارامام خمینی (ره ) رفتند .

در این دیدار غلامعلی پیچک برای اولین بار با لباس رسمی سپاه به همراه برخی دیگر از رزمندگان به دست بوسی امام راحل (ره ) رفتند.

پس از پایان دیدار حضرت امام (ره) شش سهمیه حج تمتع رو به او دادند و گفتند: یکی از این سهمیه ها مُختَصِ خودته و بقیه رو بین فرماندهانی که خودت تشخیص میدی توزیع کن.

اون شهید والامقام در حضور رزمندگانش این سهمیه ها رو قرعه کشی کرد و بین افرادی که قرعه به نامشون افتاده بود توزیع کرد.

چند روز بعد که شهید حاج علی موحد از ماموریت برگشت وقتی موضوع رو فهمید با شوخی یا با طعنه به شهید پیچک گفت:

خوب سهمیه حج رو بین خودتون تقسیم می کنید! پس ما چی؟

شهید پیچک در جواب به اون میگه : قرعه به نام تو هم افتاده!

به این ترتیب شهید حاج علی موحد هم حج تمتع رو به جا آورد و پس از شهادت غلامعلی متوجه شد اون شهید سهمیه خودش رو به حاج علی موحد داده!




تاریخ : شنبه 91/10/9 | 6:19 عصر | نویسنده :

 

یکی از خاطرات همسر شهید اندرزگو که خیلی عجیب بود ازاین قرار است؛ همسر شهید:

چند ماه قبل از شهادتش در خانه نشسته بودیم. سید علی یک ذغال گداخته را از روی قلیان برداشت و کف دستش گرفت. من شگفت زده پرسیدم سید دستت نمی سوزد؟ سید لبخندی زد و گفت: «این که هیچ، بدن من به آتش جهنم هم حرام است. بعد سید علی گفت بزودی پهلوی می رود و انقلاب پیروز خواهد شد. دو سال بعد از پیروزی شخصی رئیس جمهور خواهد شد که نامش «سید علی» است. از آنروز به بعد منتظر ظهور حضرت ولی عصر عج باشید.» بعد گفت دینداری در آن دوران مثل نگه داشتن این ذغال گداخته در دست است. همسر شهید گفت من پرسیدم: سیدعلی! منظورتان این است که خودتان رئیس جمهور می شوید؟ سید پاسخ داد خیر، من آن روز نیستم.

 




تاریخ : چهارشنبه 91/10/6 | 6:42 عصر | نویسنده :