سفارش تبلیغ
صبا ویژن





تاریخ : دوشنبه 89/2/27 | 1:0 عصر | نویسنده :
خداییش کدام یک از ما توی این دوره زمونه پا جلو می گذاریم برای امر به معروف ونهی از منکر ؟هزار ویک مصلحت اندیشی می کنیم وترجیح می دهیم که رد شویم.اما شهدا این جوری نبودند.دلشان تالاپ تالاپ می زد اگر مورد خلافی می دیدندول کن هم نبودند.
یکهو می دیدی چند روزیه که مهربانترند.با صفاترند.یه جورایی نور بالا می زنندته وتوی قضیه رو که در میاوردی می فهمیدی برای خودشان چله گرفته اند. دوره های تهذیب نفسی که فقط خودشان سردر می آوردند. نذرهای عجیبی که پایش می ایستادند. عزم واراده شان برای تغییر درون مثال زدنی است.
ادای آدم های فلسفی رو در نمی اوردند. رئیس و زیر دستشان شبیه هم بودند. نه خبری از غرور بود ونه از من من های امروزی اثری. از پشت میز نشینی و ارد و دستور بیزار بودند. خاکی بودند. از رئیس بازی بدشان می آمد. کاری هم که انجام می دادند برای خدا بود نه برای خوش امد دیگران .
همه آنچه گفتیم تنها گوشه ای از عواملی بود که به نظر می آید می تواند تفاوت ما وشهدا باشد . از سهم مادران و پدران شهدا هم نباید گذشت .
تاثیر نماز شبها و دعاهای خاص شهدا را هم نباید دست کم گرفت. حالا شاید بگویید خیلی ها نماز شب نمی خواندنداما باید گفت که سیم ارتباط تک تک آنها به آسمان وصل شده بود.
فرق نمی کند با چی ؟ مهم نیت آنهاست که پاک بود و آرزوی شهادت هم اگر داشتند واقعی بود . کار می کردند تا لایق این آرزو شوند . لیست آمال و آرزوهایشان مثل خواسته های ما آنقدر بلند بالا نبود که ندانند کدام مهمتر است.
خلاصه اینکه قبول کنیم زندگی کردن آنها واقعی تر بود . حکمت خداوند را هم فراموش نکنیم که به رفتن بعضی ها وماندن خیلی ها تعلق می گیرد.
خوشا آن روز که رسم پرنده شدن را یاد بگیریم وبه کار ببندیم!

                                                                                 برگرفته از مجله امتداد شماره 40



تاریخ : سه شنبه 89/2/21 | 10:2 عصر | نویسنده :
سید احمد پلارک فرزند سیدعباس متولد 1344 تهران و اصالتاً تبریزی است. در سال 66 عملیات کربلای 8 در شلمچه به شهادت رسید.
در 6 سالگی پدر را از دست داد و چون تک پسر خانواده بود، علاوه بر تحصیل،‌ بار مسئولیت خانواده نیز بر عهده‌ی او افتاد و تن به کار داد و توانست خواهرانش را در ازدواج یاری دهد. او در خیابان ایران میدان شهدا و در محله‌ای مذهبی زندگی می‌کرد. مسجد حاج آقا ضیا آبادی (علی‌بن‌موسی الرضا (ع)) مأمن همیشگی‌اش بود.
اگرچه او را از بچگی می‌شناختم، اما از سال 63 رفاقتمان شدیدتر شد. وی دائماً به منطقه می‌رفت و من از سال 65 به او ملحق شدم و از نزدیک همراهیش نمودم. او فرمانده‌ی آرپی‌جی زن‌های گردان عمار در لشگر 27 محمد رسول‌الله (ص) بود خالص و بی‌ادعا».
احمد مثل خیلی از شهدای دیگه بود. به مادرش احترام می‌گذاشت به نماز اول وقت اعتقاد داشت، نماز شبش ترک نمی‌شد همیشه غسل جمعه می‌کرد، سوره‌ی واقعه رو می‌خوند و....
اما این‌که چرا مزارش خوش‌بو شده و دو سه باری هم که سنگش رو عوض کردن باز هم خیلی از نیمه شب‌ها خصوصاً تابستون‌ها فضا رو معطر می‌کنه به نظر من یه دلیلی داره... سید احمد یه مادر داره که هنوزم زنده است. خدا حفظش کنه که خیلی مؤمنه و اهل دله.
معروف بود که تو قنوت نماز از لباش آبی می‌ریخت که معطر بود. بعضی از زن‌ها می‌گن ما با چشم خودمون دیدیم... اما یه عده اون‌قدر با طعنه و کنایه‌هاشون پیرزن رو اذیت کردن که بنده خدا گوشه‌نشین شده....
فکر می‌کنم خدا خواست با خوش‌بو کردن مزار احمد قدرتش رو به اون‌ها نشون بده... تازه خیلی‌ها هم از احمد حاجت می‌گیرن....



تاریخ : دوشنبه 89/2/20 | 5:1 عصر | نویسنده :
اهل انتخاب بودند چه کنم چه کنم توی کار آنها نبود. دودلی وشک وتردید را به خودشان راه نمی دادند. وقتی بهترین راه را تشخیص می دادند سریع انتخابش می کردن حالا خداییش ما چقدر اینکاره ایم ؟ مصلحت اندیشی آفت حرکتهای این دوره زمانه شده ، نشده؟
پاتوق داشتند. با آدمهای با حال وبا مرام رفاقت می کردند . جلسه می گذاشتند. حالا ممکن بود مادر وپدرشان هم دعوایشان کنند که مثلا
« تا این موقع شب کجا بودی ؟» اما رفقا آن قدر اهل حال بودند که خود بابا و مامان ها هم ته دلشان راضی بودند . می گفتند « کی از اینها بهتر!»
بی خیال نبودند . سرشان پر از دغدغه بود .به جزیی ترین مسائل کشور ،شهر  وحتی محله وخانه شان حساس بودند . اهل ماست مالی کردن نبودند . کار باید تمیز ومرتب انجام می شد.
اردت اهل بیت (ع) کلید اسرارشان بود . اهل توسل بودند . زیارت عاشورا ،دعای کمیل وخیلی دیگر از ادعیه را که می خواندند مثل ابر بهار گریه می کردند . این قضیه دقیقا وقتی تشدید می شد که می فهمیدی ارادتشان به یکی از ائمه بیشتر است . خیلی وقتها سرنوشت شهدا و نحوه ی شهادتشان با نوع زندگی وشهادت آن امام خاص گره می خورد و پیوند عمیقی داشت.
                                                                                                     ادامه دارد...




تاریخ : شنبه 89/2/18 | 9:12 عصر | نویسنده :
جسته گریخته توی منابع سرک می کشم لابه لای وصیت نامه ها و زندگی نامه ها . می خواهم ببینم فرق آنها که رفتند با ما که ماندیم چیست .مرام انها چگونه بوده ؟ دنبال خصلت ویژه ای می گردم که در آنها هست ودر ما نیست یا شاید مقدار آن در ما خیلی کم است. یک چیزهایی پیدا کرده ام گر چه ناقص وکم اند اما بالاخره جزیی از همان اسباب وعللی هستند که بعضی هارا شهید کرده وبعضی هارا نه.
وقتی کسی همه ی وجود شما باشد برایش چه می کنید؟ وقتی کسی را عمیقا واز ته قلب دوست داشته باشید وبه منزله ی روح شما باشد
احتمالا اولین کاری که می کنید این است که هر جه بگوید انجام می دهید ...  اما این راضی تان نمی کندوقتی کسی روح شما باشد خوب برایش میمیرید دیگر!برای کسانی که شهید شدند «روح منی خمینی » فقط یک شعار نبود . انها این جمله را می گفتند ومی خواستند تا آخر خط بروند
؛بدوند.
احتمالا سینه سپر کردن مقابل آتش و گلوله جرات می خواد شجاعتی که اصلا ربطی به تیپ و قیافه و هیکل و زوربازو نداردشجاعتی که در بیشتر موارد اصلا به چشم نمی آید. اما کار کردش را در همان موقعیت های بحرانی وحساس می شود مشاهده کرد. ار آن شجاعت ها که به باور انسان تبدیل می شود و به این راحتی ها از بین نمی رود حتی ممکن است بعضی از شهدا هم از داشتن همچین جراتی بی خبر باشند اما به وقتش به کارشان می آید.
ظاهرا یک عینک نامرئی روی چشم شهدا بوده که روی چشم ما نیست! یک عینک عجیب برای دیدن ماورای زمان ومکان . شهدا با تمام وجود به زندگی پس از مرگ و سعادت حقیقی آن ایمان داشتند گویی که دنیای پس از این دنیا را با آن عینک نامرئی می دیدند وبه همین دلیل زن وزندگی و فرزند ومال واموال آنها را دلبسته ی این دنیا نکرده بود. دلبستگی ها طنابهایی هستند که نمی گذارند آدم از دست این دنیا خلاص شود. شهدا این طنابها را بریده بودند.
                                                                  ادامه دارد...





تاریخ : چهارشنبه 89/2/15 | 3:20 عصر | نویسنده :