سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سال آخر دبیرستان که با احمد همکلاسی بودم قرار شد دختر حانم ها را بیاورند و کلاس ها را به صورت مشترک برگزار کنند.

وضع ظاهری شان خوب نبود.

ما به این مسأله اعتراض کردیم. البته خیلی از بچه های کلاس هم بدشان نمی آمد!

احمد خیلی جدّی و محکم به معلم ریاضی که این کار را کرده بود، اعتراض کرد و گفت: بچه های مردم به گناه می افتند معلم ریاضی هم رفته بود دفتر و گفته بود:

اگر رحیمی توی کلاس باشه من دیگه درس نمی دم خلاصه قرار شد احمد این درس را غیرحضوری بخواند

اینقدر پشتکار داشت که همان سال در رشته پزشکی دانشگاه تهران با رتبه عالی پذیرفته شد  شهید دکتر احمد رحیمی




تاریخ : چهارشنبه 93/5/29 | 9:27 صبح | نویسنده :

از صبح تا ظهر، هفت شهید کشف شد.

رمز حرکت آن روز امام رضا(ع) بود؛ یا امام هشتم.

حتماً شهیدی دیگر نیز کشف می شود، اما خبری نشد.

خبر رسید  امام جماعت مسجد امام الصادق(ع) در شهر العماره عراق، نزدیک به صدوپنجاه پیکر را آورده است به ما تحویل دهد.

موجی از شادی در بین بچه ها حاکم شد. سر قرار رفتیم. اجساد داخل یک کانتینر بود.

یکی یکی آن ها را از ماشین پیاده کردیم، اما همه اجساد عراقی بود که خودمان کشف کرده و تحویلشان داده بودیم و آن ها هم اجساد را مخفی کرده و به خانواده ها نداده بودند.

از بین آن همه جسد عراقی، پیکر یک شهید کشف شد.

با هفت شهید کشف شده ی صبح، شد هشت شهید.

جالب بود؛ اما از آن جالب تر، نوشته ی پشت لباس آن شهید بود: «یامعین الضعفا» 




تاریخ : شنبه 93/5/25 | 9:33 صبح | نویسنده :

یک روز هنگام توزیع غذا، دشمن آتش زیادی بر سر ما می ریخت، تا جایی که بعضی از بچه ها گفتند:

«در این آتش، چه طور غذا را به خط ببریم؟»

محمد بلند شد و در آن شدت آتش، غذاها را با موتور به چادرهای جلو رساند.

وقتی برمی گشت، غذایی برای خودش باقی نمانده بود. محمد بعد از خوردن تکه نانی، از بچه ها خداحافظی کرد و گفت:

«بچه ها! من دیگر فردا میان شما نیستم، مرا حلال کنید».

سپس دست و پای خود را حنا بست، ساعت 4 صبح بلند شد و نماز خواند و به دیدبانی رفت و لحظه ای بعد به شهادت نایل شد. 

 شهید محمد امین پور




تاریخ : پنج شنبه 93/5/23 | 10:8 صبح | نویسنده :

مخالفت خانواده ام وقتی علنی شد که از تصمیمم برای ازدواج با یک جانباز قطع نخاعی باخبر شدند!

روی این حساب مهریه ام را بالا گرفتند تا شاید این ازدواج سر نگیرد!

ولی من که خیر دنیا و آخرت را نشانه گرفته بودم بدون هیچ مخالفتی مهریه تعیین شده را با حسین در میان گذاشتم که 124سکه بود او هم که از عقیده ام مطلع بود گفت مانعی ندارد

. اما خدا میداند که مهریه من ارزش جانبازی او بود و بس!!

که این بالاترین ارزش و مهریه است!!! 

شهید حسین دخانچی




تاریخ : سه شنبه 93/5/21 | 9:4 صبح | نویسنده :

شروع رندگیمان ساده بود و در عین حال باصفا.

نمی شد گفت خانه!دو تا اتاق اجاره کرده بودیم که نه آشبزخانه داشت نه حمام!

کنار یکی از اتاقها یک تو رفتگی بود که حسن برایش دوش گذاشته بود و شده بود حمام!

زیر پله هم یک سکوی آجری بود که چراغ سه فیتله خوراک پزیمان را گذاشته بودیم آنجا و شده بود آشپزخانه!

بنظر من خیلی قشنگ بود و خیلی هم ساده

 شهید حسن آبشناسان




تاریخ : چهارشنبه 93/5/15 | 3:20 عصر | نویسنده :