|
شاید شما هم گاهی با خود فکر کرده اید که اولین شهید دفاع مقدس در جبهه چه کسی است و یا شاید از دوست یا کسانی که دستی در موضوع دارند این را پرسیده باشید. این سوال به طور طبیعی چند پرسش دیگر هم ایجاد می کند، کجا و چطور شهید شده؟ اهل کجاست؟ چگونه شخصیتی دارد؟ شغل و نقش او در دفاع مقدس چه بوده؟
اولین شهید دفاع مقدس «ایرج دستیاری» نام دارد و از شهر امیدیه است.
ایرج از همان دوران کودکی انسانی اجتماعی و مسئولیت پذیر بود و سعی می کرد نسبت به اطرافیانش احساس مسئولیت داشته باشد. به لحاظ اعتقادی فردی معتقد بود و نسبت به اقامه نماز اول وقت و انجام واجبات شرعی اهتمام و توجه خاصی داشت. او به ورزش خصوصاً رشته فوتبال علاقه وافری داشت و به عنوان یکی از دروازه بان های مطرح منطقه امیدیه زبانزد همه ورزشکاران بود و در باشگاه های شاهین، بانک ملی و استقلال بازی می کرد. به دلیل حضور در میادین ورزشی، افراد با سلایق و گرایش های مختلف گرد ایرج جمع می شدند و او سعی می کرد همچون شمعی در میان جمع عامل وحدت همه جوان ها باشد تا بتواند با جذب نوجوانان و جوانان منطقه امیدیه به ورزش آنها را از بلاهای اجتماعی دور سازد.
با شکل گیری «کمیته» از ابتدای پیروزی انقلاب شهید دستیاری به همراه نیروهای مخلص انقلابی مسئولیت حفاظت از مسیر لوله های نفتی و چاه های نفت منطقه آغاجاری را بر عهده گرفتند و از ساعت 10 شب تا شش صبح به مدت شش ماه این وظیفه را با موفقیت به انجام رساندند. شهید ایرج دستیاری در آبان 1358 به عضویت نیروی مقاومت سپاه امیدیه و آغاجاری در آمده و دوره های مختلفی را زیر نظر سردار شهید غیور اصلی و سایر همرزمانش در اهواز پشت سر می گذارد.
پس از حضور در مناطق مرزی شلمچه و در مدت کمی، اقدام به شناسایی محل های نفوذ عناصر ضدانقلاب کرده و با توجه به آشنایی و داشتن تخصص تکنیسین برق و هوش ذاتی و نظامی اش با مشورت شهید جهان آرا و دیگر همرزمان وی در سپاه خرمشهر خط آتشی از مواد انفجاری به طول چهار کیلومتر در خط مرزی ایجاد کردند و موفق شدند در یکی از شب ها یکی از نیروهای ضدانقلاب را دستگیر کنند که در بازجویی به عمل آمده مشخص شد که عامل بمب گذاری در چهار راه امام بوده که منجر به شهادت یک زن باردار و کودکش شده است.
ایرج به همراه برادر کوچک تر خود بیژن : که به افتخار جانبازی نائل شده است- و حاج احمد سلحشورفر، مشغول چینش مواد انفجاری در طول خط مرزی بودند، در این لحظه شهید با توجه به آگاهی و اشرافیتی که به خطرات مواد انفجاری داشت، از همراهان خود می خواهد که از محل دور شوند تا آخرین چاشنی را بازرسی و خط را آماده کند که ناگهان یکی از تله ها در اثر ریزش خاکریز منفجر می شود و ایرج در اثر شدت موج انفجار به درون نهر خین پرتاب می شود و در اثر وجود درگیری در منطقه پیکر مطهرش تا یک هفته مفقود می ماند که پس از گذشت یک هفته در کنار اسکله خرمشهر شناسایی و به زادگاهش امیدیه انتقال داده می شود. بازگشت پیکر شهید ایرج دستیاری آن چنان تحولی در منطقه به وجود می آورد که سبب می شود بار دیگر آحاد مردم شهر امیدیه حول آن شمع فروزان جمع شوند و جوانان سلحشور شهر فوج فوج تقاضای عضویت در سپاه امیدیه و آغاجاری را کنند.
تا نزدیکی غروب دو شهید کشف شده بود .داشتیم کار را تعطیل می کردیم که صدای " الله اکبر" بچه ها بلند شد. پلاک شهید در دستش بود
نمی دانم چه شد که نیاز ما به یک تابوت برای انتقال پیکر سالم و مطهرش، غلغله ای در منطقه به پا کرد. خبر به همه یگان های مستقر در طلائیه رسید و عاشورایی به پا شد و صدای " حسین، حسین (ع)" بود که فضای طلائیه را پر کرد و تابوتی که در جاده تشییع می شد. از آن طرف، کاروانی از بوشهر با خرید خطر ماندن و گرفتار آب شدن ، دل به دریا زده و وارد طلائیه شده بود. راوی بی خبر از همه جا خطاب به شهدا می گوید:" ای صاحبان این سرزمین، ما از راه دور مهمان شماییم. ما سختی راه را به جان خریده ایم؛ چرا به استقبال ما نمی آیید." حال و هوای بچه ها و فریاد گریه آنها، او را متوجه تابوت حامل شهید محمد نصر می کند که روی دوش بچه های تفحص در حال حرکت است. او با گریه گفت:" ای زائران شهدا، شهدا هم به استقبال آمدند." اتوبوس ایستاد و کاروان" حسین، حسین(ع)" گویان به سوی پیکر شهید محمد نصر آمدند.. چه روزی بود ! در دل صحرایی که تا چند لحظه پیش هیچ کس در آن نبود، چه جمعیتی حرکت می کرد!
بعد از عملیات محرم، دشمن به خاطر بازپس گیری مناطقی که از دست داده بود، چند بار پاتک کرد که با مقاومت خوب و جانانه بچهها روبرو شد و عقب نشینی کرد.بعد از این که آتش دشمن کمی فروکش کرد بچهها از این فرصت استفاده کردند و روبروی پل زبیدات مشغول استراحت شدند. من هم به اتفاق یکی از برادرهای آرپیجی زن مشغول استراحت شدم. همینطور که استراحت میکردم چشمم به آرپیجی اش افتاد. با دیدن آرپیجی تصمیم گرفتم که تیراندازی با آن را یاد بگیرم. برای همین به دوستم گفتم: خیلی دوست دارم با آرپیجی کار کنم و با آن تیر اندازی کنم. از او خواستم که کار با آن را به من بیاموزد. ایشان با آن که خیلی خسته بود دست رد به سینهام نزد و قبول کرد، کار با آرپیجی را برایم توضیح دهد… وقتی نحوه کار با آرپیجی را یاد گرفتم، دل تو دلم نبود. موشک آرپیجی را روی آن نصب کرد و توضیحات لازم را به من متذکر شد و آرپیجی را به من داد. آرپیجی را توی دستم گرفتم و برای تمرین تیراندازی کمی از بچهها فاصله گرفتیم. با هم دنبال چیزی میگشتیم تا آن را مورد هدف قرار دهیم. همین طور که میگشتیم چشمم به یک الاغ افتاد. خندیدم و گفتم: بیا ببین چی پیدا کردم. وقتی ایشان الاغ را دید زد زیر خنده و گفت: محمد حسابش را بگذار کف دستش تا دیگر این طرفها پیدایش نشود. من هم الاغ را نشانه گرفتم و ماشه را چکاندم. موشک شلیک شد. موشک نرسیده به الاغ داخل شیار افتاد و منفجر شد. با انفجار موشک آرپیجی متوجه شدم یک عده از نیروهای عراقی پا به فرار گذاشتند. با دیدن نیروهای عراقی فهمیدم که آنها قصد غافلگیر کردن بچهها را داشتند که به خواست خداوند الاغ نقشههای آنان را برملا کرد.
این روزها اگر بی خیال باشی وسکوت کنی
ودر خفا بر بی خیالی ات بخندی... آرام میشوی!کیف میکنی!
این روزها دیگر از مرگ ارزش ها نمی میری
یادمان رفته است هنوز یک نیم نسل کامل هم از عروج پروانه ها نگذشته است
که ما گستاخانه لرزش شانه های نخلستان های جنوب را از یاد برده ایم
بوی خون را می فهمی؟
هنوز بوی خون از خاک شلمچه ،طلائیه وجزیره مجنون به مشام میرسد
هنوز قلب نخلستان های خوزستان با اضطراب میزند
اما دریغ از دل آدم ها،از نگاه بی تفاوت آدم ها...
از خستگی هایی که دوباره احساس نمی شوند
دوباره گوش کن...میشنوی...؟
سکوت افکار پریشانت را صدایی میشکند:
اگر عقل تو کله شان بود نمی رفتند!
راست میگویی....
اگر عقل زمینی ما در سرشان بود،اگر عقل خاکی ما در سرشان بود...
حتی خیال رفتن هم به سرشان نمیزد
چه بد فهمیدیم...چه بد میزبانی بودیم
چه بد مهمان نوازی کردیم...چه راحت قضاوت میکنیم!
چه راحت از دنیای پوشالی غرور هایمان آنها را راندیم!
امروز چه راحت به اصطلاح منتخب مردم همه ی آن روزها را
آن ایام با امام بودن وشهدا را زیر سئوال میبرد
وراحت تر از آن مریدانش با وقاحت میگویند
که چشمتان کور که رفتید و رفتند
ودر عوض آنها چه زیبا لبخندشان را حتی تا آخرین لحظات عروجشان از ما دریغ نکردند
رفتند و ما را گذاشتند وامروز باید بمانیم وخون دلها بخوریم ، تا روز پروازمان فرا رسد...
دلشو کرده بود تو یه حرف که حتما باید برم جنوب بگو چیکار کنم ؟! دور مزار شهدای گمنام میچرخید و میگفت آی شهدا دستم به این المینیوم های مزارتون یه کاری کنید مارو هم راهی کنیدبخدا ثواب داره یه جوون رو از معتاد شدن نجات میدید من که ماشین و ویلا نخواستم فقط میگم میخوام امسال جنوب باشم اونم همش سه روز این خواسته زیادیه تازه شام و نهارمون هم که همش کنسرو ؛جامون هم هتل 7ستاره افغانی های مقیم آبادان ..روی مارو زمین نندازید ماروهم راهی کنید .اینها رو می گفت و ماهم ریسه میرفتیم از حرفاش .تااینکه از شدت خنده ی ما ? ترمز برید و گفت شانش دارید که بی کم و کاست با هیچ بهانه و مانعی میرید جنوب .شهدا هم پولکی شدن میگی نه ؟همین فلانی رو با سلام صلوات تازه اونم با اتوبوس های چند جداره که انگار ی سفینه است بردنش ؛ حالا مایی که حتی حاضریم تو بوفه بشینیم و تا خود جنوب دود بخوریم نمی شه . بهش گفتم اینقد ما رو نخندون ؛ دوهفته دیگه عروسیته کجا میخوای بری؟ بزار بعد عروسی برو . آهی کشید و گفت امسال آخرین ساله ؛باید به قولی که دادم عمل کنم .گفتم میخوای من صحبت کنم با خانوادت ؟گفت اگه مادرم راضی شه همه چی حله. بدون رضایت مادر نمیتونم برم پیش خدا.دو روز بعد وقت اذان مغرب داشتم میرفتم مسجد که سریع پرید جلوم و گفت منم راهی شدم اگه خدا بخواد سال تحویل طلائیه ام .
دوم فروردین 87 بعد از برگشتن از طلائیه در سانحه تصادف اتوبوس ? پیش خدا رفت .