|
گرفته وپریشان بود غروب ها در چمن زار دانشگاه برابر غروب مینشست میگفت زیباترین منظره خلقت غروب خورشید است
پرسیدم :گرفته ای ؟ آهی کشید وگفت :از فاصله ها می نالم از اینکه یکی نمیتواند خودش را سیر کند ودیگری در اوج مستی ولاقیدی است
گفتم :مثلا ؟ گفت :همین سید همت خودمان امروز دیدمش بسیج دانشگاه بود اسمش را برای اعزام به جبهه نوشت اما کفشهایش پاره بود متوجه شدم همان کفشهای ترم اولشه مگه یک جفت کفش چقدر میتونه .... حتما دستش تنگه ...
بعد تشری به خودش زد که چرا باید دو سه جفت کفش نو داشته باشم ؟
عصر فردائی که قرار بود سید همت جبهه برود جلیل را دیدم که تندی به اتاق آمد یک جفت کفش را در نایلونی پیچاند وبه طرف اتاق سید همت رفت قبلا اتاق را پاییده بود که سید نباشد در حالیکه نایلون را به هم اتاقی او میداد گفت این کفشهای سید همت است دست من امانت بود لطفا از او تشکر کنید !
در جواب هم اتاقیش که میپرسید : بگم چه کسی اینها را آورده ؟گفت که خودش میداند
نمیدانم آن شب سید همت چگونه خوابید اما جلیل خیلی خوشحال بود
امروز که من پریشان به هردو فکر میکنم چقدر خود را تا شهادت دور می بینم آن دو شهیدان سید همت موسوی وجلیل جایشی بودند !
هنگام جنگ دادیم صدها هزار دارا شد کوچه های ایران مشکین ز اشک سارا
سارا لباس پوشید ، با جبهه ها عجین شد در فکه و شلمچه ، دارا بروی مین شد
چندین هزار دارا ، بسته به سر ، سربند یا تکه تکه گشتند یا که اسیر و دربند
سارای دیگری در ، مهران شده شهیده دارا کجاست ؟ او در ، اروند آرمیده
دوخته هزار سارا ، چشمی به حلقه در از یک طرف و دیگر چشمی ز خون دل ، تر
سارا سؤال می کرد ، دارا کجاست اکنون ؟ دیدند شعله ها را در سنگرش به مجنون
خون گلوی دارا آب حیات دین است روحش به عرش و جسمش ، مفقود در زمین است
در آن زمانه رفتند ، صدها هزار دارا در این زمانه گشتند ده ها هزار « دارا »
هنگام جنگ دارا گشته اسیر و دربند دارای این زمان با بنزش رود به دربند
دارای آن زمانه بی سر درون کرخه سارای این زمانه در کوچه با دوچرخه
در آن زمانه سارا با جبهه ها عجین شد در این زمانه ناگه ، چادر لباس جین شد
با چفیه ای که گلگون از خون صد چو داراست سارا ، خود از برای جلب نظر ، بیاراست
آن مقنعه ور افتاد ، جایش فوکول درآمد سارا به قول دشمن از اُمّلی درآمد
دارا و گوشواره ، حقّا که شرم دارد ! در دستهایش امروز ، او بند چرم دارد
با خون و چنگ و دندان ، دشمن ز خانه راندیم اما به ماهواره تا خانه اش کشاندیم
جای شهید اسم خواننده روی دیوار آنها به جبهه رفتند اینها شدند طلبکار
یا رب تو شاهدی بر اعمالمان یکایک بدم المظلوم یاالله ، عجّل فرجه ولیّک
فراموش شده بود . حتی خودش هم یادش رفته بود که فراموش شده . توی این شهر دود گرفته گم شده ! دیگه به خس خس سینه اش ... به سرفه های خشکش عادت کرده بود . دیگه حتی گرمی دست یه رفیق ... یه همدرد ... رو حس نمی کرد . دیگه اون شور جوونی رو نداشت ، انگاری تو عصر یخبندون گیر کرده بود .
می دونی چقدر سخته آدم خودش هم یادش بره که کلی حرف داره که نمی شه گفت !!!
و ارزش هر آدم به حرفهایی است که برای نگفتن دارد !!!... خداوندا! فقط میخواهم شهید شوم، شهید در راه تو. خدایا مرا بپذیر و در جمع شهدا قرار بده. خداوندا! روزی شهادت میخواهم که از همه چیز خبری هست، الا شهادت...
با تمام وجود درک کردم که عشق واقعی تویی و عشق به شهادت بهترین راه برای دست یافتن به این عشق است.
نمیدانم چه باید کرد؛ فقط میدانم زندگی در این دنیا بسیار سخت میباشد. واقعاً جایی برای خودم نمییابم. هر موقع آماده میشوم چند کلمهای بنویسم، آنقدر حرف دارم که نمیدانم کدام را بنویسم؟ از درد دنیا، از دوری از شهدا، از سختی زندگی دنیایی، از درد دست خالی بودن برای فردای آن دنیا و هزاران هزار حرف دیگر که در یک کلام اگر نبود امید به حضرت حق واقعاً چه باید میکردیم؟!
راستی چه بگویم؟ سینهام از دوری دوستان سفر کرده، از درد، دیگر تحمل ندارد. خداوندا! تو کمک کن چه کنم؟ فقط و فقط به امید و لطف حضرت تو امیدوار هستم. خداوندا! خود میدانم بد بودم و چه کردم که از کاروان دوستان شهیدم عقب ماندهام و دوران سخت را باید تحمل کنم. ای خدای کریم! ای خدای عزیز و رحیم و کریم! تو کمک کن به جمع دوستان شهیدم بپیوندم.
وقتی به عکس نگاه میکنم، از درد سختی که تمام وجودم را میگیرد، دیگر تحمل دیدن ندارم. دوران لطف بیمنتهای حضرت حق، دوران جهاد، دوران عشق دوران، رسیدن آسان به حضرت حق. وای! من بودم نفهمیدم. وای! من هستم که باید سختی دوران را طی کنم. اللهاکبر؛ خداوندا! خودت کمک کن. خداوندا! تو را به خون شهدای عزیز و همه بندگان خوبت قسم میدهم شهادت را در همین دوران نصیب بفرماو توفیقم بده هر چه زودتر به دوستان شهیدم برسم.
کاش ما هم .....
گفتم میرم برات خواستگاری بگم پسرم چه کاره است ؟ گفت بگو بسیجی پادگان امام رضاست
گفتم تو که عاشق سپاهی چرا پاسدار نمیشی ؟ گفت من کجا سپاه کجا هنوز لیاقت ندارم
پاسدارهایی که آمده بودند مراسم ختم میگفتند توی سپاه فرمانده بود !!