سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فراموش شده بود . حتی خودش هم یادش رفته بود که فراموش شده . توی این شهر دود گرفته گم شده ! دیگه به خس خس سینه اش ... به سرفه های خشکش عادت کرده بود . دیگه حتی  گرمی دست یه رفیق ... یه همدرد ... رو حس نمی کرد . دیگه اون شور جوونی رو نداشت ، انگاری تو عصر یخبندون گیر کرده بود .

می دونی چقدر سخته آدم خودش هم یادش بره که کلی حرف داره که نمی شه گفت !!!

و ارزش هر آدم به حرفهایی است که برای نگفتن دارد !!!


تاریخ : سه شنبه 88/6/31 | 5:4 عصر | نویسنده :