سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هر بچه بسیجی که زیادی لاغر بود و به قول معروف استخوانی بود، لقب خاصی از طرف بچه های همقطارش می گرفت که کنایه از این بود که چنین اندامی را در نتیجه زهد و ایمان و عبادت مستمر پرورش پیدا کرده است ، هر وقت می خواستند این تیپ بچه ها را به هم نشــان دهنـــد، از آنها بعنـــوان (( هیکل عقیدتی )) نام می بردند .

وچقدراین روزها دلتنگ این هیکل ها هستیم و........




تاریخ : دوشنبه 91/11/30 | 8:10 عصر | نویسنده :

اشاره: نامه ای که تقدیم کاربران محترم می شود، دل نوشته ای است تکان دهنده از همسر سردارشهید حجت نعیمی(فرمانده اطلاعات و عملیات محور 1 لشکر ویژه 25 کربلا) که عظمت صبوری زنان ایران اسلامی را به تصویر می کشد که چگونه در مقابل سختی ها، صبر را همانند اسوه ی مقاومت حضرت زینب (س) در پیش گرفتند:

آقا حجت! سلام، اگر بگویم از روح و جسمت خبر ندارم حرف صوابی نزده امچون بارها وقتی به دیدنم می آیی از مکانی سبز و هودج های نور سخن می گویی! و گلخنده بر لبانت نقش بسته است! و من می دانم که روح ستبرت از ملکوت به دیدارم می آید! و جسم مطهرت الان سبزینه هورالعظیم است. اگر چه پس از تو یارانت، هم رزمانت به من گفته اند که آب های هور گهواره شهادت تو گشتنداما با خودم می گویم نکند روح و جسم ات در کنار هم باشند و روزی چشمان پرانتظارم به دیدنت سبز شود
آقا حجت! خودت هم می دانستی که تو، گلی سرخ از گل های بهشتی! بارها تو را می دیدم که چگونه می خواهی درب زندگی که در آن حبس بودی را با شهادتت باز کرده به ملکوت سفر کنی...!
شوهرم! یادم نمی رود که چگونه بر قبله گاه عشق تمام قامت می ایستادی و نماز شب می خواندی. آن قدر سجده های آخر تو طولانی می شد که من گمان می بردم خوابت برده است! و حتی یک بار از سر عطوفت بر این حالت معنوی تو آن قدر در تعجب شدم که وقتی شانه هایت را تکان دادم به جای تکان خوردن شانه هایت، دستانم لرزید!
ناگهان صدای العفو العفو تو مرا بر سرزمین جایم میخکوب کرد!
آقا حجت! همرزمانت از شجاعت تو برایم زیاد گفته اند. آن ها به من گفته اند که تو چون کوه، در مقابل دشمن می ایستادی! نه تنها هرگز خسته نمی شدی بلکه خستگی را خسته می کردی!
همدم عزیزم! آن روز که با تو بر سفره عقد نشستم و به این سنت نبوی پای بند شدم می دانستم که عروس تو در دنیا من نیستم بلکه عروس واقعی تو شهادت است! اما چه کنم با این که می دانستم تو اهل ملکوتی اما مهرت، محبت ات آن قدر در خانه دلم نشست که همان لحظات کوتاه و معنوی با تو بودن را، برای ذخیره آخرتم غنیمت دانستم.
دلبندم! اگر تو پرواز کردی به حقت رسیده ای و من از این که تو به حقت رسیده ای خوشحالم!
هر وقت یاد تو را در سرزمین دلم زنده می کنم برای این که در دل بی قرارم تسکینی بیابم برمزار هم رزمانت یعنی حاج حسین بصیر و محمد حسن طوسی می نشینم و از آن ها با اشک دیدگانم از تو سراغ می گیرم، چون معتقدیم شهیدان را شهیدان می شناسند!
نعیمی عزیز! دلم برای مهربانی های تو تنگ شده است و دلم برای به یاد خدا بودن تو پرپر می زند! اگر چه سفارش های تو را که همیشه به من می فرمودی: بعد از رفتن من مبادا احساس تنهایی کنی و صبر پیشه کنی که خدا صابران را دوست دارد را اصلاً فراموش نکرده ام!
حجت عزیز! حالا دیگر جنگ تمام شده است، تعدادی از هم رزمانت که با تو بر خاک های جنوب به سجده عشق، پیشانی ساییده بودند از سفر بازگشتند اما گویا تقدیر آن است که من، هم همسر مفقودالاثر بمانم و هم دختر مفقودالاثر !. 
خیلی ها با دو چشمان خود انتظار یک نفر را می کشند اما من با دو چشمانم که حالا دیگر اشکی برایش نمانده انتظار دو نفر را می کشم. یعنی بابا و تو!
بابای عزیزم و آقا حجت دلاور! به هر دوی شما می گویم: خیالتان راحت باشد. هرگز از هیچ چیز و هیچ کس گلایه ای نداریم چون شما را قربانیان راه خدا می دانیم و مطمئن هستیم که با خوب کسی معامله کردیم! خریدار شما خدا بود و بس!
این ها را گفتم امّا قلب کوچک من هم چون از جنس ماده است و برای ماده ظرفیتی محدود قائل شده اند، چه کنم که آسمان دلم ابری است! بگذارید با همین کتیبه ها، ابرهای باران زای دلم را از آسمان وجودمان بزداییم. بابای عزیزم و یار دلبندم حجت جان! گاهی اوقات آن قدر نبودتان در من اثر می کند که با خود می گویم ای کاش قطره آبی بودم و به هور ملحق می شدم تا از آنجا سراغتان را بگیرم، بگویم که امان از فراق و امان از جدایی!
حجت جان! تو رفتی و آن چه که برایم باقی گذاشتی، گل واژه های خاطراتت هست که تسلای دلم می باشد اگر چه هنوز رفتنت را باور ندارم و هر روز تنگ غروب، نگاهم را به در خانه می دوزم که شاید تو را با آن لبخند همیشگی ات ببینم که از غربت درآمدی و پای بر عمق وجودم گذاشتی.
به امید روزی که بیای
همسر چشم انتظارت...

م




تاریخ : سه شنبه 91/11/17 | 3:33 عصر | نویسنده :

صویر زیر در سال های دفاع مقدس گرفته شده است.جوانی بسیجی، سوخته در گاز شیمیایی، قامت به نماز بسته و دل در گرو قنوتی عاشقانه داده است. او تنها چند روز است که جانباز شده و تنها شیمیایی شده گان می دانند که در چنین موقعیتی، جسم و جان مجروح، چه زجر و دردی را تحمل می کند. با تمام این احوال، فرزندِ روح الله، زخم های تاول زده خود را در چشمه نماز می شوید و سوزشِ جگرخراش خود را در اقیانوس عشق به الله، التیام می دهد. و تو انصاف بده؛ آیا این نماز می تواند به بام عرش نرسد؟


خدایا ما مدیون چه کسانی هستیم وچگونه...................؟؟؟؟؟؟؟؟؟گریه‌آور

 




تاریخ : یکشنبه 91/11/15 | 6:45 عصر | نویسنده :

ماهی یک بار، بچه های مدرسه جمع می شدند و می رفتند زباله های شهر را جمع می کردند. دکتر می گفت "هم شهر تمیز می شود، هم غرور بچه ها می ریزد." 

راستی ما برای مبارزه با بدی ها چه کرده ایم ؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!




تاریخ : سه شنبه 91/11/10 | 6:9 عصر | نویسنده :

* روز عقد کنان بود. زن های فامیل منتظر بودند داماد را بینند. وقتی آمد ، گفتم « اینم آقا داماد . کت و شلوار پوشیده و کراواتش رو هم زده، داره می آد.» مرتب وتمیز بود. با همان لباس سپاه . فقط پوتین هایش کمی خاکی بود.

*  هرچه به عنوان هدیه ی عروسی به مان دادند، جمع کردیم کنار هم به م گفت « ما که اینا رو لازم نداریم. حاضری یه کار خیر باهاش بکنی؟» گفتم « مثلا چی ؟» گفت « کمک کنیم به جبهه .» گفتم « قبول ! » بردمشان در مغازه ی لوازم منزل فروشی . همه شان رادادم، ده – پانزده تا کلمن گرفتم

شهید مهدی باکری 





تاریخ : یکشنبه 91/11/1 | 3:58 عصر | نویسنده :