سفارش تبلیغ
صبا ویژن

* روز عقد کنان بود. زن های فامیل منتظر بودند داماد را بینند. وقتی آمد ، گفتم « اینم آقا داماد . کت و شلوار پوشیده و کراواتش رو هم زده، داره می آد.» مرتب وتمیز بود. با همان لباس سپاه . فقط پوتین هایش کمی خاکی بود.

*  هرچه به عنوان هدیه ی عروسی به مان دادند، جمع کردیم کنار هم به م گفت « ما که اینا رو لازم نداریم. حاضری یه کار خیر باهاش بکنی؟» گفتم « مثلا چی ؟» گفت « کمک کنیم به جبهه .» گفتم « قبول ! » بردمشان در مغازه ی لوازم منزل فروشی . همه شان رادادم، ده – پانزده تا کلمن گرفتم

شهید مهدی باکری 





تاریخ : یکشنبه 91/11/1 | 3:58 عصر | نویسنده :