|
شب عجیبی بود در آسمان پر ستاره شب حتی یک لکه ابر هم وجود نداشت، هرکس در گوشه ای با خالق خویش نجوا می کرد، یکی نامه می نوشت، دیگری وصیت می کرد، یکی دیگر از بچه ها در گوشه ای از خاکریز خود خلوت کرده بود و معلوم نبود در عالم بزرگ خود چه نجواها و درد دلهایی با معبود خویش داشت.
نیروهای تدارکات رسیدند و به بچه ها وسایل تازه مثل قمقمه، پوتین و ساک دادند، جهانبخش مسئول تقسیم پوتین شد به هرکدام از نیروها پوتین داد، من مات و مبهوت به او نگاه می کردم. خودش با پای برهنه آنجا ایستاده بود پرسیدم: چرا خودت با پای برهنه می گردی و پوتین برنمی داری؟ نگاهش را از من دزدید و با چهره ای شرم آور پاسخ داد:«اگر اضافه آمد من هم می پوشم» چیزی نداشتم که بگویم او چه راحت از کنار دنیا می گذشت.
به نقل از همرزم شهید جهانبخش گودرزی
مثل همیشه دست یاری به سوی پروردگار دراز کرده و از قرآن طلب خیر کردیم که این آیه تکلیف را بر ما روشن کرد: « وحی کردیم به موسی که راهی برای بندگان من در دریا باز کن. » راه باز شد و از آن منطقه 90 شهید پیدا کردیم.
به هیچ کس هم نمی گفت اهل کجاست و چه کاره است ؟
می گفت : نمی خوام وابستگی به دنیا داشته باشم . فقط یه آرزو داشت ؛ شهادت . اینو با گریه والتماس از خدا می خواست آخر هم بهش رسید اما هیچ کس نفهمید کجا ، چه جوری وکی؟
تنها چیزی که همسنگری هاش یادشونه اینه که : اون روز بی قرار تر از همیشه بود . گردان باید آماده می شد برای عملیات . غروب عملیات شروع شد.
از اون شب به بعد هیچ خبری ازش پیدا نکردن . رفتنش برای بچه ها خیلی سخت بود . همه بهش عادت کرده بودن؛ به تواضعش ، شکسته نفسی اش ، اخلاص و بی ریاییش ، نمازهای اول وقت وگریه ها والعفوهای سحریش و به صحبتها ونصیحت ها ی پدرانه اش که اصلا به سن و سالش نمی امد؛ پیش دستی کردنش تو سلام به کوچیک و بزرگ، عادت کرده بودیم، خلاصه بچه ها عجب گوهری رو از دست داده بودند. هر گوشه رو که نگاه می کرد تو چهره هر کی که دقت می کردی غصه و شادی پیدا بود . غصه برای از دست دادنش وشادی برای حاجت روا شدنش.
قسمت این بود که بی نام و نشون شهید بشه ، بی نام و نشون تشییع بشه ، قبرش هم بی نام ونشون بمونه ؛ مثل مادرش . سید نبود اما همیشه می خواست مثل مادرش شهید بشه تا پیش ایشون خجالت زده نباشه . حضرت زهرا (س) همه زندگی اش بود .
برای این کار هم حاضر بود همه ی هست ونیستش رو بده آخرش از همه چی گذشت .
اون که رفت ....خدا کنه ما بتونیم راهش رو ادامه بدیم.
چند شبی نگذشته بود که در عالم خواب، آقا اباعبدالله الحسین (ع) را دیدم که به خانهی ما آمدهاند و دنبال چیزی میگردند، از ایشان پرسیدم: «آقا چی میخواین؟» ایشان فرمودند: «من میخواهم چیزی را از شما بگیرم!
گفتم:
_ آقا! شما اختیار دارین! این چه فرمایشی است که میفرمایین...؟!
_ اومدم زیارت! شما اینجا چه میکنی! چرا کردستان رو رها کردهای؟!
_ خسته شدم؛ از کردستان خسته شدم و تسویه کردم.
حاجی تعجب نمود و نگاه عمیقی به من کرد؛
_ نه به کردستان برو! میخواهی برات حکم جدیدی بزنم؟!
و بعد حکمی به من داد؛ وقتی نگاه کردم دیدم که حکم، درست مثل سربرگهای سپاه بود، آرم هم داشت؛ به محل امضایش دقت کردم، دیدم نوشته:
فرماندهی سپاه خراسان _ علیبن موسی الرضا (ع) از طرف محمد بروجردی.
دیدم امضا، امضای شهید بروجردی است.....
خواب، واضح و گویا بود، هیچ احتیاجی به تعبیر و تأویل نداشت، صبح که از خواب برخاستم، یکراست به محل کارم بازگشتم! جایی که به هزار مشقت آن را رها کرده بودم».
علاقهی عجیبی به عبادت داشت، مخصوصاً به نماز. دوست داشت که همیشه نماز را در مسجد بخواند. زیبا دعا میخواند و با خدا راز و نیاز میکرد. با رفتار خویش باعث شده بود که مردم برایش احترام خاصی قایل باشند. احترامش به پدر و مادر درخور ستایش بود. با محبت با آنها رفتار میکرد.
زمانی که میخواست برای آخرین بار به جبهه برود چشمانش پر از اشک شد و آهسته گفت:
«این آخرین مرخصی من بود، من دیگر برنخواهم گشت! و دیگر هیچگاه قدم بر خاک روستایمان نگذاشت».