سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آروم بود وبی قرار. نگاش که می کردی کپسول متانت بود اما چند روزی که همدمش می شدی می فهمیدی آدم این طرفا نیست.
به هیچ کس هم نمی گفت اهل کجاست و چه کاره است ؟
می گفت : نمی خوام وابستگی به دنیا داشته باشم . فقط یه آرزو داشت ؛ شهادت . اینو با گریه والتماس از خدا می خواست آخر هم بهش رسید اما هیچ کس نفهمید کجا ، چه جوری وکی؟
تنها چیزی که همسنگری هاش یادشونه اینه که : اون روز بی قرار تر از همیشه بود . گردان باید آماده می شد برای عملیات . غروب عملیات شروع شد.
از اون شب به بعد هیچ خبری ازش پیدا نکردن . رفتنش برای بچه ها خیلی سخت بود . همه بهش عادت کرده بودن؛ به تواضعش ، شکسته نفسی اش ، اخلاص و بی ریاییش ، نمازهای اول وقت وگریه ها والعفوهای سحریش و به صحبتها ونصیحت ها ی پدرانه اش که  اصلا به سن و سالش نمی امد؛ پیش دستی کردنش تو سلام به کوچیک و بزرگ، عادت کرده بودیم، خلاصه بچه ها عجب گوهری رو از دست داده بودند. هر گوشه رو که نگاه می کرد تو چهره هر کی که دقت می کردی غصه و شادی پیدا بود . غصه برای از دست دادنش وشادی برای حاجت روا شدنش.
قسمت این بود که بی نام و نشون شهید بشه ، بی نام و نشون تشییع بشه ، قبرش هم بی نام ونشون بمونه ؛ مثل مادرش . سید نبود اما همیشه  می خواست مثل مادرش شهید بشه تا پیش ایشون خجالت زده نباشه . حضرت زهرا (س) همه زندگی اش بود .
برای این کار هم حاضر بود همه ی هست ونیستش رو بده آخرش از همه چی گذشت .
 اون که رفت ....خدا کنه ما بتونیم راهش رو ادامه بدیم.



تاریخ : شنبه 89/2/11 | 7:22 عصر | نویسنده :