سفارش تبلیغ
صبا ویژن


شب عجیبی بود در آسمان پر ستاره شب حتی یک لکه ابر هم وجود نداشت، هرکس در گوشه ای با خالق خویش نجوا می کرد، یکی نامه می نوشت، دیگری وصیت می کرد، یکی دیگر از بچه ها در گوشه ای از خاکریز خود خلوت کرده بود و معلوم نبود در عالم بزرگ خود چه نجواها و درد دلهایی با معبود خویش داشت.
نیروهای تدارکات رسیدند و به بچه ها وسایل تازه مثل قمقمه، پوتین و ساک دادند، جهانبخش مسئول تقسیم پوتین شد به هرکدام از نیروها پوتین داد، من مات و مبهوت به او نگاه می کردم. خودش با پای برهنه آنجا ایستاده بود پرسیدم: چرا خودت با پای برهنه می گردی و پوتین برنمی داری؟ نگاهش را از من دزدید و با چهره ای شرم آور پاسخ داد:«اگر اضافه آمد من هم می پوشم» چیزی نداشتم که بگویم او چه راحت از کنار دنیا می گذشت.

به نقل از همرزم شهید جهانبخش گودرزی




تاریخ : دوشنبه 89/2/13 | 9:51 عصر | نویسنده :