سفارش تبلیغ
صبا ویژن

برادر عیدت مبارک

غدیر بود
رفتیم پیشانی ابوذر را ببوسیم وبگوییم عیدت مبارک !پیشانیش از آفتاب ربذه سوخته
بود !!

به ابن سکیت
گفتیم "علی " هیچ نگفت ،نگاهمان کرد وگریست زبانش را بریده بودند !

خواستیم
دستهای میثم را بگیریم وبگوییم "سپاس خدایی را که مارا از متمسکین به ولایت
امیر المومنین قرار داد " دستهایش را قطع کرده بودند !

گفتیم :یک
سیدی بیابیم وعیدی بگیریم سیدی! کسی از
بنی هاشم .

جسدهاشان
درز لای دیوارها شده بود وچاه ها از حضور پیکرهای بی سرشان پر بود ! زندانی دخمه
های تاریک بودند وغل های گران برپا در کنج زندانها نماز میخواندند

 

·         فقط همین نبود که میان بیابان بایستد رفتگان را بخواند که بر
گردند وصبر کند تا ماندگان برسند فقط همین نبود که منبری از جهاز شتران بسازد
وبالا رود صدایش کند ودستش را بالا بگیرد فقط گفتن جمله ای کوتاه "علی مولاست
" نبود کار اصلا اینقدرها ساده نبود فصل سختی بود

بیعت با علی (ع) مصافحه ای ساده نبود مصافحه باهمه رنجهایی
بود که برای ایستادن پشت سر این واژه سه حرفی باید کشید ایستادن پشت سر واژه ای سه
حرفی که در حق سخت گیر بود این روزها ولی همه چیز آسان شده است این روزها
"علی مولاست " تکه کلامی معمولی وراحت بود

*اگر راحت میشود به همه تیرک های توی بزرگراه تراکت امیر
المومنین زد وروی تابلوهای تبلیغاتی باانواع خطها نوشت "علی " اگر خیلی
راحت وزیاد وپشت سرهم میشود این کلمه را تکرار کرد وتکرار حتما جایی از راه را
اشتباه امده ایم شاید فقط با اسم یا خط بی جان مصافحه کرده ایم وگرنه با او ؟!کار حتما
سخت بود صبوری بی پایان برحق تاب اوردن عتابهایش حتما سخت بود

*آن "مرد ناشناس "که دیروز کوزه ی آب زنی را آورد صورتش را روی آتش تنور
گرفته "بچش ! این عذاب کسی است که از حال بیوه زنان ویتیمان غافل گردد "
ان "مرد ناشناس" سر بر دیوار نیمه خرابی در دل شب دارد میگرید :"
آه از این توشه کم آه از راه دراز "

وما بی انکه بشناسیمش ،همین نزدیکی ها جایی نشسته ایم وتمرین
میکنیم که با نامش شعر بگوییم ،خط بنویسیم آواز بخوانیم وحتی دم بگیریم واز خود
بیخود شویم

عجیب است ! مرد هنوز هم "مرد ناشناس "است

عیدتان مبارک


امروز
مجالیست به وظیفه خویش در برابر مولا بنگریم آیا سر افرازیم ؟!؟!




تاریخ : جمعه 88/9/13 | 9:26 عصر | نویسنده :

تیکه کلامش همان پیر زن بود؛ همانی که
نوشته بود بعضی شبها غذا نمی خورد

وپول تخم مرغ هایش را می دهدبه جبهه . این قدر
متاثر شده بود که اگر کسی

اهمال می کرددر مصرف اقلام یا اسرافی می شد، محاسبه
می کردکه این کار تو

یعنی چند شب غذا
نخوردن آن پیرزن؟!

                             ********************

 چند نفر از خانواده را آورد برای بازدید
از پل . توی جاده های کوهستانی که می
رفتند

مادرش به گریه افتاد. می گفت: «ما یک بار است که این راه را می آییم این قدر
سخت است .

خدا به داد شما برسد که هر روز می آییدو تازه کمرتان هم آسیب دیده . »

گفت : « این کمر دردها ارزشی ندارد .
الان که اسلام به ما نیاز دارد .

عوضش آن دنیا انشا الله استراحت می کنیم . »

                                                                          ادامه دارد...




تاریخ : دوشنبه 88/9/9 | 6:47 عصر | نویسنده :

ندیدم آینه ای چون لباس خاکیها

همان قبیله که بودند غرق پاکیها

دلیل غربتشان اهل خاک بودن ماست

نه بی مزار شدنها ،نه بی پلاکیها

به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند :

زمین چقدر حقیر است آی خاکیها

یادشان بخیر !




تاریخ : یکشنبه 88/9/8 | 7:55 عصر | نویسنده :

خاطراتی از شهید مهندس حاج حسن آقاسی زاده

هوای جزیره ی مینو دم عجیبی داشت.

پشه ها هم حسابی اذیتمان می
کردند

 به ذهنم آمد که حتما از این وضعیت خسته شده.

گفتم :«آقای مهندس اینجا بهتره یا
کانادا ؟!»

متاثر شد. با گریه گفت: «شما قدر خودتان
را نمی دانید.

احساس شرمندگی

می کنم که چرا نبودم واین قدر دیر آمدم. »

                                                                                                    ادامه دارد...




تاریخ : چهارشنبه 88/9/4 | 9:3 عصر | نویسنده :



تاریخ : چهارشنبه 88/9/4 | 10:43 صبح | نویسنده :