سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دو تا بچه   یک غولی  را همراه خودشان آورده بودند و های های می‌خندیدند.

گفتم «این کیه؟»گفتند: «عراقی»

گفتم: «چطوری اسیرش کردید.» می‌خندیدند.

گفتند: «از شب عملیات پنهان شده بوده. تشنگی فشار آورده و با لباس بسیجی‌های خودمان آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفته بعد پول عراقی داده بود. این‌طوری لو رفت.»

هنوز می‌خندیدند.





تاریخ : شنبه 92/8/25 | 8:6 عصر | نویسنده :

مروز دقیقاً نمی‌دانم روز دوم و یا سوم محرم است، بدن مجروحم حدود 200 (شاید کمتر) کیلومتر دور از وطن اسلامیم در یک کلبه روستائی در کنار جاده یکی از شهرهای عراق بر زمین افتاده است. همراهم صبح رادیو را روشن کرد برنامه کودک بود داشت برای امام حسین (ع) نوحه می‌خواند خیلی دلم گرفته است، شدیداً دلم می‌خواهد گریه کنم ولی صد حیف…

چند هفته است حمام نرفته‌ام بدنم خیلی کثیف است نه طهارت و نه پاکی، به همان ناپاکی روحم، اما دیشب خواب دیدم حمام رفته‌ام تمیز و پاک خیلی خوشحال بودم احتمالاً شاید چه می‌دانم شاید خداوند گناهانم را بخشیده باشد و شاید بالاتر قصد دارد از من راضی باشد و مرا پیش خود ببرد به هر حال احساس عجیبی دارم، در زندگی‌ام سعی کرده‌ام هیچ وقت وابستگی پیدا نکنم گرچه نتوانستم اما در همین چند لحظه خود را دارم برای دیدار او آماده می کنم. به هیچ چیز امیدی ندارم جز او تنها امیدم خدا تو هستی، هیچ سرمایه ای نیندوخته‌ام مرا چکار خواهی کرد، تو را به حق حسین (ع) تو را به مظلومیت علی اصغر…


به من رحم کن خدا، خدایا مرا ببخش، مرا پاک کن از این دنیا ببر، خدایا تو می‌دانی اگرچه گنه کار بودم، گرچه نافرمانی تو را کردم ولی خدایا تو بزرگ‌تر از آنی، تو مهربان‌تر از آنی که بخواهی تن مجروح را در آتش اندازی، خدایا از رفتنم ناراحت نیستم از چگونه رفتنم نیز ناراحت نیستم نگران مهمان نوازی تو هستم، چطور با من برخورد خواهی کرد خدا، مرا ببخش مرا ببخش خدا.

خداحافظ همگی شما




تاریخ : جمعه 92/8/17 | 5:57 عصر | نویسنده :

گونی بزرگی را گذاشته بود روی دوشش و توی سنگرها جیره پخش می کرد. بچه ها هم با او شوخی می کردند.

- اخوی دیر اومدی.- برادر می خوای بکُشیمون از گُشنگی؟

- عزیز جان ! حالا دیگه اول میری سنگر فرماندهی برای خودشیرینی؟

گونی بزرگ بود و سرِ آن بنده ی خدا پایین. کارش که تمام شد. گونی را که زمین گذاشت همه شناختنش.

او کسی نبود جز محمود کاوه ، فرمانده ی لشکر. 




تاریخ : سه شنبه 92/8/14 | 8:7 عصر | نویسنده :

یک شب وقتی ناصر مهمانم بود ، صحبت از شهادتش به میان آمد.

با هم راحت بودیم و این حرف ها اذیتم نمی کرد.

به او گفتم : « باید قول بدهی که اگر شهید شدی ، در سرازیری قبر بهم چشمک بزنی. » گفت: « قول میدم ، قول مردونه.»
شهید که شد ، وقتی داشتند توی قبر می گذاشتنش ، به زحمت خودم را به بالای سرش رساندم و گفتم:

« ناصر! مادر جان! قولت که یادت نرفته عزیز مادر ! »

خدا می داند که همان لحظه چشمانش یک بار باز و بسته شد.

همه شاهد این ماجرا بودند و صدای صلوات و تکبیر ، قطعه ی 24 را پر کرد.




تاریخ : یکشنبه 92/8/12 | 5:57 عصر | نویسنده :




تاریخ : جمعه 92/8/10 | 4:23 عصر | نویسنده :