سفارش تبلیغ
صبا ویژن

برای راضیه کلاس خصوصی گرفته بودیم معلمش یه آقای خیلی خوب و مورد اعتماد خانواده بود.

این آقای معلم بعد از کلاس به دلیل اینکه هوا تاریک می شد. بچه های کلاس را با ماشین شخصی اش به منزل می رساند .
هر چی به راضیه اصرار می کردیم اصلا حاضر نمی شد که سوار ماشین آقای معلم بشود.
می گفتیم که این آقای خوبی هست.

می گفت که کار من با این آقا فقط در حیطه ی این کلاس هست .

تا اینجادیگه لزومی نداره من ارتباط بیشتری داشته باشم.

توی شب تاریک و سرد زمستون سوار اتوبوس می شد و با مشقت خودش رو به خونه می رسوند

(شهیده راضیه کشاورز) 




تاریخ : جمعه 92/8/10 | 4:12 عصر | نویسنده :

رفتم اسم بنویسم برای اعزام به جبهه.گفتند سنّت کمه.

یه کم فکر کردم.یه راهی به ذهنم رسید...

رفتم خونه و شناسنامه خواهرم رو برداشتم،« ه » سعیده رو با دقت پاک کردم شد سعید.

این بار ایراد نگرفتند و اعزامم کردند.هیچ کس هم نفهمید.

از آن روز به بعد دو تا سعید توی خونه داشتیم...




تاریخ : پنج شنبه 92/8/9 | 9:40 صبح | نویسنده :

با جمعی از رزمنده ها قرار گذاشته بودند که هر جا رزمنده ای داره غیبت کسی رو می کنه ، بلند صلوات بفرستند.

با این کار هم طرف رو متوجه اشتباهش می کردند و جلوی غیبت دیگران گرفته می شد ، و هم ثواب صلوات رو می بردند.

لذا هر جا یه نفر داشت میزد به جاده خاکی و غیبت می کرد ، یه نفر می گفت : بلند صلوات بفرست...




تاریخ : چهارشنبه 92/8/8 | 5:39 عصر | نویسنده :

رسیدیم به جایی که دشمن سیم خاردار کشیده بود.

فرصت نبود که سیم خاردارها رو باز کنیم. مونده بودیم که چیکار کنیم .

یه لحظه احساس کردم اتفاقی افتاد. ن

گاه کردم دیدم یکی از رزمنده ها خودش رو انداخته روی سیم خاردار و بچه ها رو قسم میده که از روی بدنش رد بشن و برن جلو تا عملیات به تعویق نیفته. ب

چه ها با اصرار او رد شدند و گوشت و پوست این رزمنده ی دلاور به سیم خاردار دوخته شد




تاریخ : پنج شنبه 92/8/2 | 8:6 صبح | نویسنده :

بعد از یکی از عملیات ها، آقا مصطفی خبر داد که برای زیارت حضرت معصومه(س) و دیدار با علما عازم قم هستیم.

به همراه جمع دیگری از فرماندهان جنگ، به قم رفتیم و روز اول پس از زیارت حرم، در جلسه درس اخلاق استاد مظاهری حاضر شدیم.

بعد از آن با مصطفی به موسسه " در راه حق" رفتیم. مصطفی آن جا کاری داشت.

در راه پله های موسسه بودیم که دیدیم آیت الله مصباح یزدی در حال بالا آمدن از پله ها است.

ایشان قبل از انقلاب، استاد مصطفی بود و مصطفی هم به ایشان ارادت قلبی داشت.

به محض این که مصطفی به استادش دست داد، آیت الله مصباح خم شد دست مصطفی را بوسید.

مصطفی تکانی خورد و رنگش از شرم سفید شد.

آیت الله این قدر سریع این کار را کرد که مصطفی نتوانست هیچ واکنشی نشان بدهد و خشکش زد.

بعد از آن مصافحه شد و خدمت استادش عرض ادب نمود.

آیت الله مصباح دست شاگردی را بوسید که درس و بحث را رها کرده و به میادین جهاد رفته بود.

این عمل آیت الله معنای زیادی داشت.

شعید مصطفی ردانی پور




تاریخ : چهارشنبه 92/8/1 | 4:22 عصر | نویسنده :