|
آقای محبوب با عضویت بسیجی و به طور داوطلبانه در جنگ شرکت کرده بود، اما قبل از شهادتش به استخدام رسمی سپاه در آمد ولی نمی دانم به چه دلیلی لباس فرم این ارگان را نمی پوشید، تا اینکه در اولین شب عملیات کربلای4 بود که هر کسی می توانست حال و هوای غیر طبیعی را در سیمای ابراهیم ببیند ناگهان او را دیدم که لباسهای نو و رسمی سپاه را پوشیده است و شنیده بودم قبل از آن لباسهای زیر خود را هم نیز عوض کرده بود، از بچه ها سؤال می کرد آیا کسی در میان شما جوراب نو دارد؟ که من یک جفت جوراب نو را از درون ساکم در آورده و به او دادم. آری: او خود را برای شهادت آماده کرده بود و می دانست که دیگر از این عملیات بر نمی گردد.
خاطره ای از شهید محبوب دیدم که هیچ گاه از یادم نخواهد رفت البته احتمال دارد که درک این مطلب برای برخی افراد مشکل باشد. یک روز ابراهیم محبوب، پدر مسن خود را به جبهه می آورد، در آنجا رو به ایشان کرده و می گوید: می دانی چه آرزویی دارم؟ پدر ایشان می گوید نه، ایشان می گوید پدرجان من آرزو دارم تا ببینم درون منطقه شما شهید شوید و در خون خود غلط زده و من نگاه کنم و لذت ببرم. این نمونه ای از حالات عرفانی و شناخت ایشان نسبت به اعتقاداتش بود.
به طور قطع ما آدم های پا در گل مانده، از درک این لبخند در موقع کفن شدن این شهید عاجزیم. این رمز و راز را تنها عاشق و معشوق می دانند و بس.
ای شهید! مگر چه می بینی که این چنین شاد و مسروری؟
لبخند بزن دلاور!
لبخند بزن بر آنچه به آن دست یافته ای.
لبخند بزن که آنچه وعده الهی بود، به حقیقت پیوسته است.
لیخند بزن به فرشتگان مقربی که به استقبالت آمده اند. به همرزمان شهیدت. به امام شهدا...
لبخند بزن به ما که چشم به شفاعت تو دوخته ایم.
پیش از این درباره شهیدی از اهواز به نام «محمدرضا حقیقی» شنیده بودم در زمانی که می خواستند او را وارد قبر کنند بر لبانش لبخند دلنشینی نقش بسته بود...
و دیگر بار لبخند شهید «رضا قنبری». لبخندی از سر رضایت. شوق، آرامش، ...
به راستی بر این لبخند زیبا و دلنشین چه شرحی می توان نوشت؟
![](http://www.tabnak.ir/files/fa/news/1389/7/25/71719_952.jpg)
شهادت: مصادف با شهادت امام حسن مجتبی (علیه السلام) - 19 /8 /64
مزار: گلزار شهدای بهشت زهرا(سلام الله علیها) قطعه: 26 ردیف: 35 شماره: 33ب
شهید نوریان وقتی به حج میرفت، رو به ما گفت: «چیزی جز دعا و نماز از من توقع نداشته باشید. » و هنگامی که بازگشت، تعریف کرد: «آن موقع که دور کعبه طواف میکردم، یک آقای نورانی با شالی سبز در کنار من حرکت میکرد، به او گفتم: «درست است که آقا امام زمان (عج) در این روز در بین مردم حضور دارند؟!»
پاسخ داد: «بله، هر حاجتی داری از خدا بخواه.» در همین حال دستهایم را بالا بردم و گفتم: «خدایا سه حاجت دارم و سه قول نیز میدهم. اول اینکه بچهای به من عطا کنی که خیر دنیا و آخرت در وجودش باشد و نسلی پاک از من باقی بماند. دوم اینکه از همهی گناهانم درگذر، و سوم اینکه قبولم کن و بپذیر که در قیامت با شهدای اسلام در محضرت حاضر شوم و قول میدهم که اول، مداح آل علی (ع) باشم. دوم، قرآن را حفظ کنم، و سوم نماز شبم ترک نشود.»
وقتی به خود آمدم، ایشان را ندیدم. همان شب خواب دیدم که خداوند پسری به من داده است. او هیچگاه نماز شبش ترک نشد تا روزی که به شهدای اسلام پیوست.
بعد از شهادت حاجی هنوز هم، حضور او را به عینه در زندگی حس میکنم. یادم میآید یکبار یکی از فرزندانمان، پس از گذشت روز سختی، در اوج تب میسوخت. نیمه شب بود. همه توصیه میکردند که بچه را به دکتر برسانیم، اما من به دلایلی موافق این کار نبودم.
نزدیک نماز صبح گریهام گرفت و خطاب به حاجی گفتم: «بیمعرفت! دو دقیقه بیا این بچه را نگهدار؟» نزدیک صبح برای لحظهای، نمیگویم خوابم برد، یقین دارم که خوابم نبرد، حاجی برای لحظهای آمد و بچه را از دست من گرفت و دو سه بار دست به سر او کشید... وقتی من به خودم آمدم، دیدم تب بچه قطع شده است.
با خودم گفتم: این حالت شاید نشانههای قبل از مرگ بچه باشد. آفتاب که زد با حالت بیقراری و اشک و آه بچه را به دکتر رساندم. دکتر گفت: «این بچه که هیچ ناراحتی ندارد..».
![](http://images.persianblog.ir/587760_1LBHcHHD.png)
![](http://images.persianblog.ir/587760_xB9TbrKg.png)