|
با چند تا از بچه های سپاه توی یه خونه ساکن شده بودیم. یه روز که حمید از منطقه اومد به شوخی گفتم: دلم میخواد یه بار بیای و ببینی اینجا رو زدن و من هم کشته شدم . اون وقت برام بخونی ، فاطمه جان شهادتت مبارک ! بعد شروع کردم به راه رفتن و این جمله رو تکرار کردم. دیدم از حمید صدایی در نمیاد. نگاه کردم دیدم داره گریه میکنه ، جا خوردم و گفتم: تو خیلی بی انصافی. هر روز میری تو آتش و منم چشم به راه تو . اونوفت طاقت اشک ریختن منو نداری و نمیذاری گریه کنم . حالا خودت نشستی و جلوی من داری گریه میکنی؟ سرشو اورد بالا و گفت : فاطمه جان به خدا قسم اگه تو نباشی من اصلا از جبهه برنمیگردم.
شهید حمید باکری
زمان ما هم مثل همیشه رسم و رسوم ازدواج زیاد بود و تجملات بیداد میکرد. ولی ما از همان اول ساده شروع کردیم،خریدمان یک بلور و دامن برای من بود و یک کت وشلوار برای مرتضی. چیز دیگری لازم نمی دانستیم! به حرف و حدیثها و رسم و رسوم هم کاری نداشتیم،خودمان برای زندگیمان تصمیم می گرفتیم همین ها بود که زندگی را زیباتر میکرد.
شهید سید مرتضی آوینی
هر روز وقتی برمی گشتیم، بطری آب من خالی بود؛ اما بطری مجید پازوکی پر بود. توی این حرارت آفتاب، لب به آب نمی زد. همیشه به دنبال یک جای خاص بود. نزدیک ظهر، روی یک تپه خاک با ارتفاع هفت_هشت متر نشسته بودیم و اطراف را نگاه می کردیم که مجید بلند شد. خیلی حالش عجیب بود. تا حالا او را این گونه ندیده بودیم. مرتب می گفت:«پیدا کردم. این همون بلدوزره.» یک خاکریز بود که جلوش سیم خادار کشیده بودند. روی سیم خاردار دو شهید افتاده بودند و پشت سر آن ها چهارده شهید دیگر. مجید بعضی از آن ها را به اسم می شناخت. مخصوصاً آن ها که روی سیم خاردار خوابیده بودند. جمجمه ی شهدا با کمی فاصله روی زمین افتاده بود. مجید بطری آب را برداشت، روی دندانهای جمجمه می ریخت و گریه می کرد و می گفت:«بچه ها! ببخشید اون شب بهتون آب ندادم. به خدا نداشتم. تازه، آب براتون ضرر داشت!» ....مجید روضه خوان شده بود و....
شهید مجید پازوکی
باردار بود. همسرش بهش گفت بیا نریم کربلا؛ ممکنه بچه از دست بره.
کربلا رفتند، حالش بد شد و دکتر گفت بچه مرده!
مادر با آرامش تموم گفت: " درست می شه. فقط کارش اینه که برم کنار ضریح امام حسین (ع)؛ بعد خودشون هوای ما رو دارند. "
کنار ضریح امام حسین (ع) یه مدت گریه کرد.
خواب دید که بانویی یه بچه رو توی بغلش گذاشته.
از خواب که بلند شد دکتر گفت این بچه همون بچه ایه که مرده بود نیست؛ معجزه شده!!...
مادر حاج ابراهیم همت وقتی سر بچه اش جدا شد و خواست جنازه بچه اش رو داخل قبر بذاره به حضرت زهرا (س) گفت:
خانم! امانتی تون رو بهتون برگردوندم.