هی می شنیدم که تو جبهه امداد غیبی بیداد می کند و حرف و حدیث های فراوان راجع به این قضیه شنیده بودم.خیلی دوست داشتم جبهه بروم و سر از امداد غیبی در بیاورم.تا اینکه پام به جبهه باز شدو مدتی بعد قرار شد راهی عملیات شویم. بچه ها از دستم ذله شده بودند. بس که هی از معجرات و امدادهای غیبی پرسیده بودم. یکی از بچه ها عقب ماشین که سوار بودیم گفت: "" می خواهی بدانی امداد غیبی یعنی چی؟ "" با خوشحالی گفتم : "" خوب معلومه"" نا غافل نمی دانم از کجا قابلمه ای در آورد و و محکم کرد تو سرم. تا چانه رفتم تو قابلمه. سرم تو قابلمه کیپ کیپ شده بود. آنها می خندیدند و من گریه می کردم. ناگهان زمین و زمان به هم ریخت و صدای انفجار و شلیک گلوله بلند شد. دیگر باقی اش را یادم نیست. وقتی به خود آمدم که دیدم افتادم گوشه ای و دو سه نفر به زور دارند قابلمه را از سرم بیرون می کشند. لحظه ای بعد قابلمه در آمدو نفس راحتی کشیدم. یکی از آنها گفت: ""پسر عجب شانسی آوردی. تمام آنهایی که تو ماشین بودند شهید شدند جز تو. ببین ترکش به قابلمه هم به قابلمه هم خورده! "" آنجا بود که فهمیدم امداد غیبی یعنی چه ؟! 




تاریخ : جمعه 93/7/11 | 3:49 عصر | نویسنده :

نگذاشت تالار بگیریم،ما هم تمام مجالس را در منزل گرفتیم. خانمها دور تا دور نشسته بودند و طبق رسم داماد باید می آمد کنار عروس می نشست تا هدایای خانواده ها تقدیمشان شود. گفتم:مادرجان!عروسی است همه منتظر هستند چرا نمی آیی؟اگر نیایی فکر میکنند عیبی ایرادی داری!! گفت:نه هر فکری میخواهند بکنند از نظر اسلام درست نیست جایی بروم که این همه خانم آنجا جمع هستند. کنترل نگاه ها در این شرایط سخت است سخت!!! 

شهید حسن آقاسی زاده شعرباف




تاریخ : جمعه 93/7/4 | 7:40 عصر | نویسنده :

قرارگاه به ما اجازه تفحص نمی داد. می گفتند امنیت ندارد. منافقین توی منطقه اند. نمی شود. وقتی اصرار ما را دیدند، قرار شد یک هفته موقت باشیم. اگر شهید پیدا کردیم مجوز بدهند و ما رسما وسایلمان را بیاوریم و شروع کنیم.
از یک طرف خوشحال بودیم که مانده ایم. از طرف دیگر وقت، کم و منطقه وسیع و خطرناک. می ترسیدیم نتوانیم شهیدی پیدا کنیم. هر روز از میدانهای وسیع مین، سیم های خاردار و تله های انفجاری می گذشتیم. اما هر روز نا امیدتر می شدیم. مین های منطقه، منافقین، عراقیها، از هیچ کدام آنقدر نمی ترسیدیم که از دست خالی برگشتن می ترسیدیم.
روز آخر ماندنمان نیمه شعبان بود. آن روز رمز حرکتمان «یا مهدی(عج) » بود. عجیب همه پریشان بودند. خورشید هم دستپاچه بود انگار. زودتر از همیشه رفت پشت ارتفاع 175.نزدیک غروب بود و لحظه وداع. باید سریع از منطقه می رفتیم. بچه ها از خود بی خود بودند. می گفتند دیدید قابل نبودیم، با نام «مهدی» روز نیمه شعبان کار را شروع کردیم و حالا باید برگردیم.
اشک حلقه زده بود توی چشم هایشان. هر کس دنبال چیزی می گشت برای یادگار و تبرک با خودش ببرد. یکی یک مشت خاک بر می داشت یکی یک مشت خاک بر می داشت، یکی یک تکه سیم خاردار. من هم رفتم سراغ شقایق وحشی. می خواستم با ریشه درش بیاورم بگذارم توی قوطی کنسرو. وقتی شقایق را آرام جدا کردم از زمین، دیدم ریشه شقایق روی جمجمه شهید سبز شده، روی سجده گاهش. با فریاد یا مهدی بچه ها همه جمع شدند. آرام آرام خاکها را کنار می زدیم. دلهره داشتیم. کاش پلاک هم داشته باشد. هم از لشگر باشد. پلاک که پیدا شد، همه سلام دادند بر محمد(ص) و آلش.
پلاک را استعلام کردیم. روی پا، بند نبودیم. شهید مهدی منتظرالقائم بود از لشگر امام حسین(ع).




تاریخ : چهارشنبه 93/7/2 | 10:43 صبح | نویسنده :

بعد خواندن عقد ، امام یک پول مختصری به شان داد، بروند مشهد، ماه عسل. پول را داده بود به احمد آقا.

گفته بود« جنگ تموم بشه ، زیارت هم می ریم.» با خانمش دوتایی رفتند اهواز. 

شهید حاج حسین خرازی




تاریخ : سه شنبه 93/7/1 | 3:51 عصر | نویسنده :