سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 مادر گفت: نرو، بمان! دلم میخواهد پسرم عصای دستم باشد.

گفت: هرچه تو بگویی. فقط یک سؤال؛

میخواهی پسرت، عصای این دنیایت باشد یا آن دنیا.

مادر چیزی نگفت و با اشک بدرقه اش کرد




تاریخ : شنبه 90/7/9 | 6:59 عصر | نویسنده :

یک روز عصر جمعه بود و هرکس به نحوی مشغول کاری بود؛ یکی با مطالعه، یکی با نوشتن نامه، بعضی با نظافت و جفت و جور کردن وسایلشان و بعضی دیگر با گفت‌وگو و درد و دل. که در همین هنگام، مسئول خطی که بچه‌ها مسئولیت نگهداریش را بر عهده داشتند، سرزده وارد شد و در آستانه‌ی ورودی در ایستاد.
کاغذ و قلم را خیلی رسمی به نحوی که همه گمان نوشتن چیزی یا اسامی خاصی را کنند، به دست گرفت و خطاب به بچه‌ها گفت: «برادرهایی که مایل هستند، صاف (عمودی) بنشینند، و با این حرف شکوفه‌ی لبخند بر لب‌ها که هیچ، در چشم‌ها هم شکفته شد.




تاریخ : چهارشنبه 90/7/6 | 3:49 عصر | نویسنده :

"خبر"، یکی از واژه‌های دلپذیر و در عین حال حساس و خطرناک دوران اسارت قلمداد می‌شد و البته خود  خبر نیز چند بخش و مجموعه را دربر می‌گرفت. خبر از کشومان، خبر از کشور غاصب، خبر از سایر اسرا  و دوستانی که با هم و یا در کنار یکدیگر بودیم. برای انتقال اخبار نیز اگر کسب می‌شد راه‌ها و روش‌هایی  وجود داشت، از جمله انتقال از طریق کپسول.
 بدین شکل که بچه‌ها به دلایل مختلف و البته اکثراً واهی به  پزشک عراقی اردوگاه مراجعه می‌کردند و پس از این‌که موفق می‌شدند از این کپسول‌ها بگیرند، محتویات  درون آن‌ها را خالی می‌کردند و خبرهای نوشته شده روی برگه کاغذ سیگار را در آن می‌گذاشتند و انتقال  می‌دادند.
یک بار یکی از برادران به نام آقای امینیان برای فراهم کردن این وسیله ارتباطی، به پزشک عراقی  اردوگاه مراجعه کرد و لحظاتی بعد با حالی نزار و رنگی‌پریده لنگ‌لنگان آمد. ما ماوقع را پرسیدیم و او  گفت: این بار هم مثل سایر دفعات و به همان شیوه به پزشک مراجعه کردیم و انتظار داشتم کپسول‌های  چرک‌خشک‌کن را کما فی‌السابق تجویز کند، ولی متأسفانه و یا از جهتی خوشبختانه برای بیماران حقیقی  آمپولش را آورده بودند و او هم آمپول تجویز کرد و یک سرباز عراقی چنان ناشیانه این آمپول را زد که مرا  به این روز انداخت.





تاریخ : یکشنبه 90/7/3 | 3:57 عصر | نویسنده :



شهادت مرگ انسان های زیرک و هشیار است که نمی گذارند این جان، مفت از دستشان برود و در مقابل، چیزی عایدشان نشود.(امام خامنه ای )

rozegar jang یادش بخیر ...




تاریخ : شنبه 90/7/2 | 11:35 صبح | نویسنده :

عالم و آدم جمع می شدند تا گردن کسی بگذارند که او از بقیه مخلص تر و در نتیجه مستجاب الدعوه است چی می گفتند:
-پسر چقدر صورتت نورانی شده!
اون هم جواب می داد:
-حق با شماست چون عراقی ها دوباره منور زده اند.




تاریخ : جمعه 90/7/1 | 7:42 عصر | نویسنده :