|
یکی از بچه ها به شوخی پتویش را پرت کرد طرفم. اسلحه از دوشم افتاد و خورد توی سر شهید کاوه. کم مانده بود سکته کنم؛ سر محمود شکسته بود و داشت خون می آمد. با خودم گفتم: الان است که یک برخورد ناجوری با من بکند. چون خودم را بی تقصیر می دانستم، آماده شدم که اگر حرفی ،چیزی گفت، جوابش را بدهم. کاملاً خلاف انتظارم عمل کرد؛ یک دستمال از تو جیبش در آورد، گذاشت رو زخم سرشو بعد از سالن رفت بیرون. این برخورد از صد تا توگوشی برایم سخت تر بود. دنبالش دویدم. در حالی که دلم می سوخت، با ناراحتی گفتم: آخه یه حرفی بزن، چیزی بگو، همانطور که می خندید گفت: مگه چی شده؟ گفتم: من زدم سرت رو شکستم، تو حتی نگاه نکردی ببینی کار کی بوده همان طور که خون ها را پاک می کرد، گفت: این جا کردستانه، از این خون ها باید ریخته بشه، این که چیزی نیست. چنان مرا شیفته خودش کرد که بعدها اگر می گفت: بمیر، می مردم.
سالها بود که افتخار آشنایی با شهید یاسینی را داشتم. از ابتدای آشنایی همواره رابطه ای دوستانه بین ما برقرار بود و از حال و روز هم با خبر بودیم . یکی دو ماهی بود که ایشان را ندیده بودم ، فرصتی پیش آمد تا خدمتشان برسم و عرض ادبی کنم . او در آن زمان ریاست ستاد نیروی هوایی را بر عهده داشت . با هماهنگی آجودان وارد دفتر ایشان شدم . پس از سلام و احوالپرسی خندید و گفت :
- آقای حسنی ! چرا دیگه پیش ما نمیایی؟!
- گفتم : تیمسار! موقعیت شغلی شما تغییر کرده . رئیس ستاد نیرو هستید و بالطبع مشغله کاری بسیاری دارید . نمی خواهم مزاحمتان بشوم .
او که تا آن هنگام تبسم همیشگی را بر لب داشت ، چهره اش تغییر کرد و گفت :
- آقای حسنی ! اگر تصور می کنی که شما ستوان هستی و من سر تیپ ، سخت در اشتباهی ، زیرا این میز و مقام کوچکتر از آن است که بتواند فاصله ای بین ما ایجاد کند . مطمئن باش من همان یاسینی هستم که سالها قبل با او آشنا شدی . من همواره دست دوستانم را به گرمی می فشارم و به مراوده با آنان افتخار می کنم .
این شهید والامقام همواره در طول زندگی با برکتش با نفس اماره مبارزه می کرد . هرگز میز و مقام و امثالهم نتوانست او را بفریبد . آری مردان خدا اینگونه اند . اگر مسئولیتی را می پذیرد بر اساس تعهدی است که احساس می کنند . هدفشان تنها رضای خدا و خدمت به خلق خداست . طبیعی است که چنین انتظاری از آنها به دور از ذهن نبود . شهید یاسینی از جمله فرماندهان لایقی بود که همواره ادب و رفتار انسانی او از پست و مقام سازمانی اش بالاتر بود . این خصیصه خوب و والای آن عزیز خود به خود زیر دستان و آشنایان را به احترام وا می داشت ، قبل از آنکه درجه و مقام و منصبش آنان را وادار به احترام کند .
منبع:کتاب انتخابی دیگر
راوی: ستوان حسین رضا حسنی
آب را از فاطمه گرفت .سر کشید، سلام بر حسینی گفت و سراغ یوسف را گرفت. بعدش مکثی کرد و ادامه داد:« همون بهتر که خونه نیست ». هنوز حرفش تمام نشده بود که فاطمه به زبان آمد :« اکبر آقا! تورو خدا به ما رحم کن ! درسته جنگه . جنگم ماله مرده اما حداقل صبر کن بچه ها حالشون خوب بشه! بعدش برو. خودت بگو! من دست تنها با شیش تا بچ? قد ونیم قد چی کار کنم ؟». می گفت و اشک هایش را با پر روسری پاک می کرد:« هنوز داغ حسین و زینب تازه اس. دارم می ترکم از غصه به خدا».
اکبر آقا با همان لباس های بیرون اش نشست و به پشتی تکیه داد . چشمی چرخاند و عیال و بچه ها را سیر تماشا کرد. بچه ها هم شروع کردند بالا رفتن از سر و کول بابا. چه کیفی داشت بازی با این کوچولوها.
فاطمه با سینی چای و میوه برگشت. صدای برنام? کودک تلویزیون، بچه ها را یکی یکی از دور بابا پراکنده و میخشان کرد دور تلویزیون 14 اینچ سیاه و سفید. فاطمه سینی را جلوی اکبر آقا گذاشت و روبرویش نشست.
اکبر آقا زبان باز نمی کرد و صبر فاطمه، برای شکستن سکوت شوهر بی فایده بود. حوصله اش سر رفت و زنانه نهیبی زد :« اکبر آقا ». اکبر ، انگار که از خواب بیدار شده باشد، گفت :« معذرت می خوام. فکرم از منطقه بیرون نمیاد. کارا مونده رو زمین.».
فاطمه دلش هری ریخت پایین. گفت :« آقا رو! تو خونه هم دست بردار نیس ، همه ش جبهه ، پس ما چی؟!».
اکبر سر پایین انداخت و زبان چرخاند :« فقط خدا می دونه که تو و بچه ها رو چقدر دوست دارم . می دونم تنهایی برات سخته. دو نفری هم از پس این جقله ها بر نمییایم، چه برسه تویِ تنها !». سرش را بالا کرد و نیم نگاهی به چشم های فاطمه کرد. دل فاطمه سوراخ شد. سوخت،لرزید. چقدر این مرد دوستش داشت، فقط خدا می دانست.حالا فاطمه سرش را انداخت پایین.
اکبر مکثش را زیاد طولانی نکرد و ادامه داد:« من بابای شیش تا بچه ام، اما آخه مگه امام حسین زن و بچه نداشت؟ امام گفته، تکلیفه، اگه نرم دیوونه میشم! »
حالا فاطمه مطمئن شد که مردش ماندنی نیست.