سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نمره 21

 

یکی از استادها در درس ترمودینامیک به او 21 داده بود .مهندس بلزرگان استاد سخت گیری که به کسی بیشتر از 16 نمیداد وقتی علت را پرسیدند جوابش این بود که :

 

نمره من به چنین دانشجویی همین است !

 

تمام کارنامه ها وجزواتش را که ورق میزنی تمام نمره ها 20 است جزوه هایش را گویی اساتید خوشنویسی نوشته اند !

 

دوست خوب همه بچه ها بود در جواب این سئوال که بهترین دوست شما کیست ؟ مصطفی در میان همه بچه ها بیشترین رای را آورد

 

عجیب است که او فردی همه جانبه است روحی لطیف  ،پدر دلسوز ومهربان برای ایتام لبنان ،هنرمند خطاط ونقاش ونویسنده ،دکترای فیزیک پلاسما و مبارزی شجاع ودلاور وچریکی

 

این همه یک نفر است واو شهید مصطفی چمران است

 

خدایا مارا مدیون شهدا نمیران !

 




تاریخ : چهارشنبه 88/6/11 | 10:0 صبح | نویسنده :

پیاله اش پر شد ورفت

"تو چه میدانی عشق چیست ؟مارا به جرم عشق مواخذه میکنند گویا نمیدانند که عشق گناه نیست اما کدام عشق ؟خداوندا!معبودا!وقتی فهمیدم که عشق به تو پایدار است ودیگر عشق ها دروغین است به عشق تو دل بستم .بعد از چندی که با تو معاشقه کردم یکباره به خود آمدم ودیدم که من کوچکتر از آنم که عاشق تو شوم فهمیدم در این مدت اشتباه میکردم .این تو بودی که عاشق بنده ات بودی وهرگاه او صید شیطان شده تو دام او را پاره کردی .....

آری تو عاشق من بودی وهر شب مرا بیدار میکردی وبه انتظار یک صدا از معشوقت مینشستی .امامن بدبخت ناز میکردم وشب خلوت را از دست میدادم ومیخوابیدم .اما تو دست برنداشتی واین قدر به این کار ادامه دادی تا سرانجام من گریز پا را به چنگ آوردی ومن فکر میکردم با پای خود آمدم .وه چه خیال یاطلی ! این کمند عشق تو بود  که به گردن من افتاد ه بود .

مرا که به چنگ آوردی به صحنه جهادم آوردی کمند عشق را محکمتر کردی ومرا به خط مقدم عشق بردی ودر آنجا شراب عشقت را به من نوشاندی وچه نیکو شرابی بود ومن هنوز از لذت آن شراب مستم .اولین جرعه آن را که نوشایدم مست شدم ودر حال مستی تقاضای جرعه ای دیگر کردم اما این بار هر چه التماس کردم که جامی دیگر بده تا از حجاب جسمانی بیاسایم ندادی وزیر لب به من خندیدی وپنهانی عشوه کردی .

اکنون من خمارم وپیاله به دست هنوز در انتظار جرعه ای دیگر از شراب عشقت به سر میبرم .

ای عاشق من! ای واله من ! پیاله ام را پر کن ومرا در خماری مگذار !

آخرین نوشته دانشجوی 19 ساله شهید ناصرادین باغانی که پس از آن پیاله پر شد ورفت!




تاریخ : یکشنبه 88/6/8 | 5:19 عصر | نویسنده :

به "عکس" شهدا نگاه میکنیم به عکس آنها رفتار نکنیم

تنها جایی که میشد او را پیدا کنم محل کارش بود ازدور مارا دید ودستی تکان داد به طرفمان آمد سلام کرد ودست داد دفترچه ای را از جیبش در آورد وچیزی یادداشت کرد

       گفتم :داداش این دفترچه چیست که هر وقت مارا می بینی آن را در می آوری ؟

خندید وگفت : وقتی شما دیدنم می آیید ساعت را یادداشت میکنم آخرش همه ساعتها را جمع میکنم یکی دوروز میشه حقوق آن را میریزم به صندوق سپاه !!

                                                                                          از خاطرات خواهر شهید محمد علی مشهد

 نویسنده م حجت




تاریخ : شنبه 88/6/7 | 5:12 عصر | نویسنده :

گوش وچشم وقلب وزبان وتمام اعضایش در خدمت اسلام بودتا خستگی اورا از پا نمی انداخت دست از تلاش وفعالیت برنمیداشت گاهی تا ساعت 2 نیمه شب کار میکرد دوساعت میخوابید ودوباره سر کارمیرفت اکثر اوقات خوابش در صندلی عفب ماشین بود در عوض از اوقات دیگرش خوب استفاده میکرد

برادرش میگوید :شبی که همسرش را برای وضع حمل به بیمارستان میبرد از تهران تماس گرفتند واورا به جلسه دعوت کردند او گفت خدائی که بچه میدهد کارهایش را هم میکند با اطمینان به خدا به تهران رفت وهیچ مشکلی هم پیش نیامد

در خانه هم یاد حسین (ع) اورا به خود مشغول کرده بود وبه گفته همسرش چند ماه قبل از شهادت شروع به خواندن کتابهای مقتل کرده وبا خواندن انها میگریست به دعا وقران خیلی علاقمند بود ونماز شبهائی که میخواند انچنان با خضوع وخشوع بود که گاهی از شدت گریه بیحال میشد

انقدر به نماز اول وقت اهمیت میداد که اگر بین راه وقت نماز میرسید میگفت باید پیاده شویم ونماز بخوانیم و....

                                                                                         از زندگی شهید حسن باقری (افشردی )




تاریخ : جمعه 88/6/6 | 5:41 عصر | نویسنده :

نان امام زمان

اوایل جنگ برای شناسایی رفته بودیم بعد از 3 شبانه روز اذوقه ما تمام شد مجبور شدیم از ریشه گیاهان تغذیه کنیم طلبه ای با ما بود که بریده بود میگفت من دچار شک شده ام شهید برونسی به او گفت :تو که نان امام زمان را میخوری چرا شک کردی؟ متاثر شد وگفت باید خودم را بسازم !

روزهای بعد اورا سرحال دیدم علت را جویا شدم گفت :دیشب دیدم اقایی بالای سرم ایستاده که صورتش افتاب را منعکس میکرد گفت :برخیز !مگر فرزند اسلام وشهید انقلاب نگفت تو که نان امام زمان را میخوری نباید شک کنی ؟ سخن او حجت است پرسیدم :عاقبت ما چه میشود ؟گفت پیروزی با شماست اما اگر پیروزی واقعی میخواهید برای فرج من دعا کنید پرسیدم :من شهید میشوم ؟گفت :تو در همین مسیر شناسایی شهید میشوی واز سینه به بالا چیزی از بدنت نمیماند به برونسی بگو جنازه ات را به قم ببرد که مادر وخواهرت منتظزند و..... چنین به شهادت رسید !




تاریخ : پنج شنبه 88/6/5 | 10:9 صبح | نویسنده :