|
عکس یادگاری ! صبح زود بود ، درب به صدا در آمد . چادر را برداشته و بطرف درب حیاط رفتم . در را که باز کردم با خوشحالی تمام با صورت مهربان همسرم روبرو شدم . پس از سلام و احوالپرسی بطرف بچه ها که خواب بودند ، رفت و یک یک آنها را بوسید . بعدازظهر شد . اقوام کم کم از این موضوع با خبر شده و به خانه ما می آمدند . یکی از آنها ( خواهر زاده ) که به خانه ما آمد ، پس از دیده بوسی به وی گفت : دایی جان چقدر نورانی شده ای بهتر است یک عکس یادگاری بگیری . و او در جواب گفت : هر کس مرا می خواهد همینجا ببیند . عکس را می خواهم چه کار کنم . و من در نگاه و چهره نورانی اش ، شهادت را خواندم و یک لحظه تکان بخصوصی خوردم و در ته دلم او را به خدا سپردم و جمله حقه ( لا اله الا الله ) بر زبان جاری شد . او رفت و دیگر برنگشت و ما هم عکس هیجده سال قبل وی را در شهادتش چاپ کردیم . چرا که وی عکس دیگری نداشت .)