|
انجام دادن دو عمل نیک، شهید سید احمد پلارک را به این مقام رفیع رساند، یکی از آنها این بود که روزی سید احمد پلارک با ماجرایی برخورد که نتیجه آن انجام دادن گناهی بزرگ بود اما از آن چشمپوشی کرد، در نتیجه او را به اوج رساند یعنی لحظهای، محکم و قوی به نفس اماره و شهوتش نه گفت و اوج گرفت.
دیگر اینکه سید احمد پلارک به مادرش گفته بود جبهه رفتن من باید با رضایت قلبی تو باشد بنابراین خداوند پردههایی را از جلوی چشمانش کنار زد و باعث شد تا حقایق را درک کند؛ امام خمینی (ره) فرمودند: بعضی از شهداء یک روزه ره صد ساله فهمیدند و رفتند.
می دانید غیبت چقدر حرام است؟
یک بار آقا همه اهل خانه را صدا کردند و گفتند: «من بنا داشتم یک دفعه که همه با هم جمع هستید چیزی برای شما بگویم.» بعد گفتند: «شما می دانید غیبت چقدر حرام است؟» گفتیم: بله. گفتند: «شما می دانید آدم کشتن عمدی چقدر گناه دارد؟» گفتیم بله. فرمودند: «غیبت بیشتر!» بعد گفتند: «شما می دانید فعل نامشروع و عمل خلاف عفت (زنا) چقدر حرام است؟» گفتیم: بله. فرمودند: «غیبت بیشتر» (زهرا مصطفوی- روزنامه اطلاعات- 17/03/67)
این غیبت است
یک شب بعد از نماز، آقا نشسته بودند و من هم در خدمتشان بودم. فاطمه خانم (خدمتکار منزل) چای آورد و جلوی ما گذاشت. خدمتکار دیگر منزل هم در گوشه اتاق مشغول کار بود. به آقا عرض کردم این فاطمه خانم خیلی خدمتکار خوبی است. آقا فرمودند: «غیبت نکنید» عرض کردم: آقا من که غیبت نکردم، گفتم ایشان خوب هستند. آقا فرمودند: «همین که شما می گویید این خوب است، چون او (خدمتکار دیگر) می شنود به نظر می آید که شما می خواهی بگویی این خوب نیست و این غیبت است.» (علی ثقفی- پیک ارشاد - تیرماه 68)
کسی جرات غیبت نداشت
یاد ندارم کسی جرات کرده باشد در منزل امام و نزد ایشان حتی به شوخی هم غیبت بکند؛ چون آقا بسیار ناراحت می شدند. (فریده مصطفوی - روزنامه اطلاعات- 11/02/60)
شما نباید آبرویش را ببرید
یک روز شنیدم که یکی از خدمتکاران منزل را به خاطر خلافی که کرده بود به زندان برده اند. روزی خواهرم درباره او سوالی از من پرسید. تا آمدم بگویم، آقا گفتند: «غیبت است.» گفتم آخر کار ایشان علنی بوده و الان هم زندان است. آقا گفتند: «نه، او یک کاری کرده و وظیفه آنها هم این بوده که زندانش بکنند، ولی شما نباید آبرویش را جای دیگری ببرید.» (زهرا مصطفوی)
در مجالس غیبت شرکت نکنید
یک روز قبل از اینکه امام به بیمارستان بروند توصیه ای در مورد غیبت کردند. ایشان نمی گفتند، غیبت نکنید چون آن را نباید بکنیم، بلکه می گفتند سعی کنید حتی در مجالسی که غیبت می شود هم شرکت نکنید. امام بر پرهیز از غیبت و مسخره کردن خیلی تأکید داشتند. توصیه دیگر ایشان اهمیت دادن به نماز اول وقت بود. (فاطمه طباطبایی- روزنامه اطلاعات - 14/03/69)
?- هشت نُه سالش که بود، بهترین پرش را داشت. توی مسابقهی دو هم همیشه اول بود. از بازیگوشیهاش، دو سه تا شکستگی توی دست و پا یادگاری داشت و ده دوازده تا توی سر و پیشانی.
***
?- با داداش خوشنویسی کار میکرد.
آن قدر خطشان شبیه هم شده بود که وقتی نصف کاغذ را روحالله مینوشت و نصفی را مرتضی، هیچکس نمیفهمید این، دو تا خط است
***
?- دراویش آمده بودند توی حجرههای فیضیه و جا خوش کرده بودند. هیچکس هم حریفشان نبود.
یک بار روحالله با یکی از دراویش جر و بحثی کرد و یک سیلی آبدار گذاشت در ِ گوشش.
حالا دیگر حریفشان میشدند. بیرونشان هم کردند.
امام روح الله الموسوی الخمینی
***
?- کسی را نپسندیده بود. الّا دختر آقای ثقفی، که او هم رضایت نمیداد.
با صحبتهای زیاد و چند بار خواب دیدن، بالأخره حاضر شد با آقا روحالله ازدواج کند. عقد را در حرم حضرت عبدالعظیم خواندند و ماه مبارک یک عروسی ساده گرفتند. همان اول به خانم گفت:
- هر کاری میخواهی بکن، فقط گناه نکن.
یک خانه اجاره کردند و جهاز خانم را آوردند. تنها چیزهایی که آقا روحالله به اثاثیه اضافه کرد، یک گلیم بود، یک دست رختخواب، یک چراغ خوراکپزی، یک قابلمهی کوچک، یک قوری با استکان و نعلبکی.
***
?- زمستان بود. داشتیم با هم میرفتیم درس عرفان آیتالله شاهآبادی. سر راه، زنی نشسته بود لب رودخانه. داشت لباس و کهنه میشست. یخها را میشکست، لباسها را میشست، دستش را با دمای بدنش گرم میکرد و باز… آقا روحالله ایستاد.
لباسها را دو نفری شستند. آدرساش را هم گرفت. بعد هم گفت:
- از این به بعد بیایید منزل ما. میگویم آب را برایتان گرم کنند.
***
?- بستری شده بودم. به خاطر حصبه، آن هم وسط زمستان. اساتیدم یک نفر را هم نفرستادند که ببینند چرا توی درسها شرکت نمی کنم. فقط او بود که هر صبح و هر شب میآمد عیادت.
شبی که حالم خیلی خراب شد، پای پیاده راه افتاد و توی آن زمستان سرد، رفت دنبال طبیب. طبیب که آمد، حالم که بهتر شد، راهیام کرد بیمارستان.
***
?- آقای بروجردی بیمشورت آقا روحالله موضع نمیگرفت. وقتی هم میخواست پیش شاه نماینده بفرستد، او را میفرستاد.
آقا روحالله از پیش شاه برگشته بود و داشت گزارش میداد:
- نمیخواهم از خودم تعریف کنم ولی ابهت من شاه را گرفته بود و بر حرفهایش مسلط نبود.
ز این مخلوقات میان تهى ، پوچ و هیچ ، باکى نداشته باش و چشم امیدى هرگز به آنها مبند، که چشم داشتن به غیر او شرک است و باک از غیر او جل و علا و کفر.
پسرم ! تا نعمت جوانى را از دست ندادى فکر اصلاح خود باش که در پیرى همه چیز را از دست مى دهى ، یکى از مکاید شیطان که شاید بزرگترین آن باشد، که پدرت بدان گرفتار بوده و هست - مگر رحمت حق تعالى دستگیر او باشد - استدراج است .
در عهد نوجوانى شیطان باطن ، که بزرگترین دشمنان اوست ، او را از فکر اصلاح خود باز مى دارد، و امید مى دهد که وقت زیاد است ، اکنون فصل برخوردارى از جوانى است ، و هر آن و هر ساعت و هر روز که بر انسان مى گذرد، درجه درجه او را با وعده هاى پوچ از این فکر باز مى دارد تا ایام جوانى را از او بگیرد، و آنگاه که جوانى رو به اتمام است ، او را به امید اصلاح در پیرى سرخوش مى کند و در ایام پیرى نیز این وسوسه شیطانى از او دست نکشد، و وعده توبه در آخر عمر مى دهد، و در آخر عمر و شهود موت ، حق تعالى را در نظر او مبغوض ترین موجود جلوه مى دهد که محبوب او که دنیاست از دستش گرفته است ، این حال اشخاصى است که نور فطرت در آنها به کلى خاموش نشده است ،
و اشخاصى هستند که غرقاب دنیا بر آنها را از فکر اصلاح دور نگهداشته ، و غرور دنیا سرتا پاى آنان را فراگرفته است من خود چنین اشخاصى را در اهل علم اصطلاحى دیده ام و اکنون بعض آنها در قید حیاتند و ادیان را هیچ و پوچ مى دانند.
پسرم ! توجه کن که هیچ یک از ما نمى تواند مطمئن باشد که به این دام شیطانى نیفتد. عزیزم ! ادعیه ائمه معصومین را بخوان و ببین که حسنات خود را سیئات مى دانند، و خود را مستحق عذاب الهى مى دانند، و به جز رحمت حق به چیزى نمى اندیشند، و اهل دنیا و آخوندهاى شکم پرور این ادعیه را تاویل مى کنند، چون حق جل و علا را نشناخته اند
این نامه توسط سرکار خانم «سارا فخیمی» در دوران دفاع مقدس نوشته و به همراه هدیه ای برای رزمندگان فرستاده است.
متن نامه:
«فرزند قهرمانم! من که پیرزنی هستم ضعیف و نمی توانم در کنار شما فرزندان دلیر اسلام، بر علیه دشمنان قرآن بجنگم، این جوراب را برایت بافته، تقدیمت می کنم تا در راه پاسداری از انقلاب اسلامی، پاهای استوارت از سرما نلرزند.
پیروز باشی، مادر تو: سارا فخیمی»