سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رضا سگه ... یه لات بود تو مشهد ...

یه روز داشت میرفت تو دعوا شهیدچمران دیدش، دستش گرفت و گفت اگه مردی بیا بریم جبهه.
به غیرتش برخورد و به همراه شهید چمران رفت به جبهه ....
تو جبهه واس خرید سیگار با دژبان درگیر میشه و با دستبند میاوردنش تو اتاق شهید چمران، رضا شروع میکنه به فحش دادن به شهید چمران، وقتی دید که شهید چمران به فحش هاش توجه نمیکنه .... یه دفه داد زد کچل با توأم ...!!!
شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت : چیه ؟ چی شده عزیزم؟
چیه آقا رضا، چه سیگاری میکشی؟!!... برید براش بخرید و بیارید...!
آقا رضا که تحت تأثیر رفتار شهید چمران قرار گرفته میگه: میشه یه دوتا فحش بهم بدی؟! کشیده ای، چیزی!!
شهید چمران : چرا؟
آقا رضا: من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده.... تاحالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه...
شهید چمران: اشتباه فکر میکنی...!یکی اون بالاست، هرچی بهش بدی میکنم، نه تنها بدی نمیکنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده... هی آبرو بهم میده...!
گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده بگم بله عزیزم... یکم مثل اون شم...!
آقا رضا جاخورد و رفت تو سنگر نشست و زار زار گریه میکرد... اذان شد، آقا رضا اولین نماز عمرش بود... سر نماز موقع قنوت صدای گریش بلند بود ...
وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد .... صدای افتادن یکی روی زمین شنیده شد ...
آری آقا رضا اولین و آخرین نماز عمرش را خواند و پرکشید... !




تاریخ : چهارشنبه 92/11/30 | 10:15 صبح | نویسنده :

آمدم لب ساحل. بچه ها هنوز توی اب بودند.معبر بازه بیایین.جنازه غواص ها افتاده بود روی سیم خاردار حسن فرمانده دسته مان فریاد می زد بیایین رد شین نترسین اینا عراقی اند بچه های دسته از رویشان رد می شدند می دویدندتوی خط ... حسن نشته بود بالای سر غواص ها گریه می کرد.می گفت: اینا بچه های خودمونن هوا روشن شده بود




تاریخ : سه شنبه 92/11/29 | 3:42 عصر | نویسنده :

گفت « امشب من این جا بخوابم ؟»

گفتم « بخواب . ولی پتو نداریم.» یک برزنت گوشه ی سنگر بود.

گفت « اون مال کیه ؟» گفتم « مال هیشکی .بردار بخواب.» همان را برداشت کشید رویش .

دم در خوابید. صبح فردا، سر نماز ، بچه ها به ش می گفتند« حاج حسین شما جلو بایستید.»
شهید خرازی 




تاریخ : پنج شنبه 92/11/17 | 11:10 صبح | نویسنده :

توی خط مقدم فاو بودیم
بچه ها سر آر پی جی رو باز می کردند و داخلش سیر می ریختند
شلیک که می کردیم بر اثر انفجار و گرما ، بوی تند سیر فضا رو می پوشاند
بیچاره عراقی ها فکر می کردند ایران شیمیایی زده
یه ترسی وجودشون رو می گرفت که بیا و ببین 




تاریخ : چهارشنبه 92/11/16 | 6:11 عصر | نویسنده :

در سالهای اول زندگی,یک روز مشغول اتو کردن لباس هایش بودم.در همین حال از راه رسید و از من گله کرد و گفت: شما خانم خانه هستید و وظیفه ای در قبال کارهای شخصی من ندارید. شما همین که به بچه ها رسیدگی میکنید,کافی ست. تا آنجایی که به یاد دارم, حتی لباسهایش را خودش می شست و بعد از خشک شدن, اتو می زد و هیچ توقعی از بنده نداشت.

سردار شهید علی صیاد شیرازی




تاریخ : شنبه 92/11/12 | 4:4 عصر | نویسنده :