سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اول که رفته بودیم گفتند کسی حق ورزش کردن نداره.

یه روز یکی از بچه ها رفت ورزش کرد.مامور عراقی تا دید ، خودکار و کاغذ برداشت و اومد برا نوشتن اسم دوستمون.

گفت : ما اسمک؟ اسمت چیه؟رفیقمون هم که شوخ بود ، برگشت گفت : گچ پژ !

باور نمی کنید،تا چند دقیقه اون مامور عراقی هر کاری کرد این اسم رو تلفظ کنه نتونست.

آخرشم ول کرد گذاشت و رفت.ما هم همینطور می خندیدیم...




تاریخ : پنج شنبه 92/11/10 | 8:37 صبح | نویسنده :

تازه اومده بود جبهه.

یه رزمنده رو پیدا کرده بود و ازش می پرسید: وقتی توی تیررس دشمن قرار می گیری ، برا اینکه کشته نشی چی میگی؟

اون رزمنده هم فهمیده بود که این بنده تازه وارده شروع کرد به توضیح دادن:

اولاْ باید وضو داشته باشی،بعد رو به قبله و طوری که کسی نفهمه باید بگی:

اللهم الرزقنا ترکشنا ریزنا بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحم الراحمینجالب بود

بنده خدا با تمام وجود گوش میداد ،ولی وقتی به ترجمه ی جمله ی عربی دقت کرد ،

گفت:اخوی غریب گیر آوردی؟




تاریخ : شنبه 92/11/5 | 7:32 عصر | نویسنده :
عراقی‌ها پاتک سنگینی را شروع کرده بودند و بچه‌های ما به خوبی مقاومت می‌کردند؛ از نیروهای همدان حاج آقا صفری، ئیل‌گلی، ارژنگی، علی‌رضا شهبازی و چند نفر دیگر شهید شده یا مجروح شده بودند. درگیری بچه‌های تیپ 27 در دشت عباس همچنان ادامه داشت؛ اما ما مأموریت داشتیم تا مجروحان را به عقب انتقال دهیم.

در حین انتقال مجروحان به عقب متوجه یک بسیجی کم سن و سال شدم که به سختی مجروح شده بود و توان راه رفتن نداشت؛ او را به کول گرفتم و نفس‌نفس‌زنان مقداری عقب آوردم.

خسته شده بودم؛ خواستم در بقیه راه یک بسیجی میانه‌سال که همراه‌مان بود، آن نوجوان مجروح را به دوش بکشد و به عقب منتقل کند؛ اما هر چه اصرار کردم، پسرک مجروح زیر بار نرفت تا آن آقا او را حمل کند؛ پرسیدم: عزیز من، چرا مخالفت می‌کنی؟ بگذار کمی هم این برادر شما را به عقب بیاورد تا من هم نفسی تازه کنم او زیر بار نمی‌رفت.

گفتم: پسر خوب، اگر من خسته شوم دیگر نمی‌توانم تو را هم با خودم ببرم اگر هم اینجا بمانی عراقی‌ها می‌آیند تو را یا اسیر می‌کنند یا شهید، چرا مقاومت می‌کنی؟

دیدم او سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت. حساس شدم و علتش را پرسیدم. گفت: آخر این آقا پدر من است؛ من اگر اینجا بمانم و به دست دشمن کشته یا اسیر بشوم بهتر است تا نسبت به پدرم چنین جسارتی بکنم.

حرفی برای گفتن نداشتم، پیشانی‌اش را بوسیدم و با کمک دیگر بچه‌ها به عقب انتقالش دادم.

هرگز ننوشت آن چه برازنده‌ی توست

تاریخ که تا همیشه شرمنده توست



تاریخ : چهارشنبه 92/11/2 | 6:49 عصر | نویسنده :




تاریخ : سه شنبه 92/11/1 | 4:31 عصر | نویسنده :