سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بیاد شهید على پاشایى:

چیزى به موسم حج نمانده بود و موقعى که قرار شده بود رزمندگان نمونه‏ى گردان را براى زیارت خانه خدا ببرند، دیگر دل توى دل نیروهاى منتخب نبود. همه‏شان از خط پدافندى شلمچه راهى شهر و دیارشان شده بودند. اما او انگار نه انگار که خود نیز جزء این طایفه است. مثل دیگران رغبتى براى رفتن نشان نمى‏داد؛ با آن که پیش از این، آتش اشتیاق در نگاه انتظارش زبانه مى‏کشید.

 

هر چه در گوشش مى‏خواندیم: «فلانى! برو وگرنه از قافله عقب مى‏مانى»، توجهى نمى‏کرد و هر بار با لبخندى که حاکى از رضایت باطنى‏اش بود پاسخمان را مى‏داد. گویى پرستوى غریب دلش، چشم انتظار به آشیانه‏ى دیگرى داشت! حال و هوایش با حال و هواى گذشته به کلى تفاوت کرده بود. یک بار که بچه‏ها دوره‏اش کرده بودند و سعى داشتند رضایتش را براى رفتن جلب کنند، به سخن درآمده و گفته بود: «راستش احساس مى‏کنم که من هم رفتنى هستم؛ اما نه به حج!.». و با این حرفش خمارى عجیبى بر جان جمع نشانده بود که خود فرمانده گروهانشان بود و صدرنشین شبستان چشم و دلشان...

خلاصه، چیزى نگذشت که شکوفه‏ى سپید احساسش به سیب سرخ «یقین» مبدل گردید و کارنامه‏ى زرین حیاتش در «شلمچه» به امضاى سرخ خدا مزین شد. او پاسدار شهید «على پاشایى» بود؛ همان که مصداق این شعر شیخ بهایى بود که گفت: «من خانه همى جویم و تو صاحب خانه!»




تاریخ : یکشنبه 89/11/17 | 7:0 عصر | نویسنده :




تاریخ : چهارشنبه 89/11/13 | 4:25 عصر | نویسنده :



کار صعب است در این راه، بگویم یا نه؟
توامانند مهِ و ماه، بگویم یا نه؟

شرق از مرمره تا سند به پا می‌خیزد
خلق از افریقیه تا هند به پا می‌خیزد

خون تاجیک دگر جوش جنون خواهد زد
ازبک از آمویه, پاپوش به خون خواهد زد

باشه در صخره‌ کشمیر فزون خواهد شد
ببری از بیشه‌ی بنگال برون خواهد شد

ترکمن بر زبر باد سفر خواهد کرد
باز افغان به جهان عربده سر خواهد کرد

روم عثمانی از آیینه برون خواهد تاخت
ترک شروانی از ارمن به لیون خواهد تاخت

اور و اربیل مپندار که بی‌آیین است
کرد سالار امین است، صلاح‌الدین است

دوش نقشی به زمین آمد و نقشی برخاست
آذرخشی بدر خشید و درفشی برخاست

صبح امکان محال است در عالم امروز
حشر رایات جلال است در عالم امروز

گیتی از اشتلم شیعه دژم خواهد شد
جیش سنّی و ابا‌ضیّه به هم خواهد شد

زیدی و مالکی افسانه‌ دِگر خواهد کرد
شافعی و حنفی ترک سمر خواهد کرد

هله رعد است، هلا برق به پا خواهد خاست
اُمت واحده از شرق به پا خواهد خاست




تاریخ : سه شنبه 89/11/12 | 5:15 عصر | نویسنده :

اواخر دی ماه 1361 به اتفاق همسر و فرزند چهار ماهه خود به سوسنگرد رفت و مهمان شهید «علی هاشمی» شد. در حالی که با همه وجود به فرزند خردسال خود عشق می ورزید، به یکی از یاران خود که در اطلاعات و عملیات همراه و همدمش بود، این جملات را بیان کرد:

«من به این نتیجه رسیده ام که شهادت دست خودمان است. انتخاب شهادت را خداوند به عهده ما گذاشته است. این ما هستیم که می توانیم شرایط آن را فراهم کنیم. ما هستیم که تعیین کننده این مسأله هستیم.»

شهید باقری در حالی این جملات را در سوسنگرد به یار خود بیان می کرد که چون ابر بهاری می گریست.

ده روز بعد ـ نهم بهمن ماه 1361 ـ در حین شناسایی یکی از مناطق عملیاتی فکه ـ نهر عنبر ـ گلوله توپ عراقی در سنگرش منفجر شد و به اتفاق چهار تن از بهترین یارانش (مجید بقایی، تقی رضوانی، غلام عباس قلاوند و مجتبی مومنیان) به شهادت رسید.




تاریخ : شنبه 89/11/9 | 6:19 عصر | نویسنده :

 
همیشه می گفت ما در مقابل شهدا مسؤولیم.
آنانکه شهید باقری را دیده و در کنارش نبرد کرده اند ،او را بیشتر می شناسند . خصوصا آنانکه خود به قافله شهدا پیوسته اند. آری شهیدان را شهیدان می شناسند. 
محمد باقری در حالی که ماشین می‌راند، به جیپ جلویی که حسن در آن بود نگاه می‌کرد‌. حواسش به جاده نبود‌. شهید مجید بقایی (معاون حسن باقری‌) که قرآن می‌خواند به تمام صداهای دیگر اثر می‌گذاشت و در تمام افکار محمد نفوذ می‌کرد‌. وقتی به یاد می‌آورد که حسن سوییچ ماشین و لباسهایش را تحویل داده بود، تپش قلبش بیشتر می‌شد‌. آن گاه حس می‌کرد صدای قرآن اوج می‌گیرد و گویا کسی او را مخاطب قرار می‌دهد‌. "یا ایتها النفس المطمئنه ..." 
به "دیدگاه‌" که سنگر روبازی رو به روی فکه بود، رسیدند‌. حسن باقری برادرش را برای کاری به بیرون فرستاد‌. محمد از سنگر بیرون آمد، در حالی که هنوز فکر می‌کرد حسن او را بیهوده بیرون فرستاده‌: "برای چه این در اصرار می‌کرد که من بروم‌." محمد فقط چند متر از سنگر دور شده بود که صدای سوت خمپاره را شنید‌. بسرعت روی زمین نشست‌. خمپاره منفجر شد‌. محمد بلند شد و به اطراف نگاه کرد‌. دود از طرف سنگر دیدگاه بلند می‌شد‌. ناگهان بدن محمد سرد شد هنوز از جایش تکان نخورده بود که دید مرتضی از سنگر بیرون پرید و فریاد زد "الله اکبر، الله اکبر" بچه‌ها شهید شدند بیایید، بچه‌ها شهید شدند‌." محمد از جا جست و به طرف سنگر دوید‌. سنگر در دود و انفجار گم شده بود‌. محمد در حالی که سعی می‌کرد اطراف را ببیند فریاد زد: "غلامحسین‌! غلامحسین‌" کسی جواب نداد، اما صدایی می‌گفت‌:
"یا حسین‌! یا حسین‌!" 




تاریخ : شنبه 89/11/9 | 4:15 عصر | نویسنده :