|
تو پشیمان میشوی
و گریه خواهی کرد
روزی که دیر شده ست
به میر... افهم هم نخواهم گفت
که دیر شده ست برایش...
افهم! یا شیخ افهم...
نه مصریان به خانه باز نمیگردند
که خانه تمامی آنان میدان التحریر است
بمبی به نام فیس بوک گذاشتند
خنثی شد
بمبی به نام تویتر
ترکید
بمبی به نام تو و میر
بمبی به نام ?? بهمن
ترکیدید
در سطل آشغال!
حالا دنبال بمبهای دیگرند
اما دوستان محمد عبده
و جمال عبدالناصر
و خالد اسلامبولی
نیاز به فیس بوک ندارند
و مصر
بدون اینترنت هم اموراتش را میگذراند
و بینیاز به شیخ فضول و میر ذلول
همچنان که غزه و لبنان
با آن شعار مبارک پسندتان تا حال
ایستاد
و حالشان را گرفت
و مصر
هیچ نیازی به شیخ فتنه گر ندارد
خلاف رای شما
مصر به انقلاب ایران افتخار کرد
آقای سید ابراهام السلطنه
آقای اسرائیل زاده
آقای مهملباف
صدای مرا دارید؟
و از شجاعت ایران تعریف کرد
حتی گفت امام خامنهای
اما نگفت خرت به چند شیخ بیسوات
دیدی
خلاف رای شما
نصرالله تنها با یک سخنرانی
اشک سعد حریری را درآورد
و سارکوزی و شما را
سرجایش نشاند.
حالا در مصر
تنها باید لانه خرس و زنبور اشغال شود
وگرنه دستگاههای جاسوسی
کارشان را میکنند
باید مواظب سفیر انگلستان باشند
در تمام جهان
مواظب بیبی سی
وگرنه سی سال عقب میافتند
اگرچه مصر فهیم
مصر بزرگ
تمام این چیزها را میداند
«من تیغ رویارو زنم...»
شما هیچ غلطی نمیتوانید کرد
نه با هزار نفر
نه با صد هزار نفر
نه حتی با یک میلیون نفر
که ما شصت میلیون نفریم
و از لجتان ساندیسهای ایرانی میخریم و میخوریم
اما به پپسی کولا رای نخواهیم داد
و هیچ نیازی به مک دونالد و کی اف سی نداریم
و هیچ نیازی به بیبی سی و صدای امریکا
شما شب را در استودیوی بیبی سی بخوابید
و صبحانهتان را در استودیوی صدای امریکا بخورید
شما برای خنده ما خوبید
گیرم که برلوسکنی فاحشههایش را فرستاد
محملباف دوستان بازیگر امریکاییاش را
نوریزاده خواهران اسرائیلیاش را
گیرم که به نفع شیخ کروبی
خانوم هیلاری لشکر کشید
گیرم که با دروغ
طفلان معصوم را به خیابان کشیدید
باز هم شما کمترید
نه مولای ما به شما باج خواهد داد
نه ما
حسین (ع) با یک جبهه جنگید
علی (ع) با دو جبهه
مولای ما با چهار جبهه میجنگد
اما باکی نیست
من دیدهام پسران رهبر را
یک لاقبا و ساده
در میان همین مردم
و دیدهام بچههای فتنه گران را
سوار اسب و یله در انگلستان و دوبی
و دیدهام کدام شیخ
از شهرام خان پول گرفت
و دختر کدام شیخ
مربی اسکی و اسب داشت
و در محله لیان شانپو رای میخریدند
من تمام اینها را دیدهام
و فرش کهنه و ساده خانه آقا گواه است
و شامهای ساده آقا را دیده بودم
در کرمان
من دیدهام کدامتان راست میگویید...
**
امشب ولنتاین نازنازی هاست
بادا بادا مبارک بادا
آن روز هم عاشورا بود
و والانتیان شیخ و تو بود
شیخ و گوگوش
میر و سروش
والانتین است
شیمون پرز و نوریزاده
خانوم هیلاری و فائزه
مریم قجر با آن یکی شیخ فتنه گر
والانتین است و همه دست بزنند
جنگ ساندیس و کوکاکولاست
لطفا دست بزنید
باشد شما با شمشیرها و سلاحهای عجیب غریب هالیوود بیایید
ما با همین نی ساندیس میآییم
و با همین بچههای بسیجی
و با موتورهای دو ترک و سه ترک ساخت وطن
و با همین پیرزنان و پیرمردانی که هر سپیده شما را نفرین میکنند
افهم یا شیخ مهدی دیروز
افهم یا شیخ مینی جوبها و گوگوشها
یا شیخ گوگوش و داریوش
تو پشیمان میشوی
و گریه خواهی کرد
روزی که دیر شده ست
به میر افهم هم نخواهم گفت
که دیر شده ست برایش...
بیاد شهید على رفیعا
به همراه گروهى از نیروهاى زبده، راهى منطقه شدیم. اگرچه زیاد به منطقه توجیه نبودیم؛ اما مصمم بودیم راه را براى دیگران هموار سازیم. در بین راه، رگبار نفربر عراقى، ما را زمینگیر کرد. تیربار، آن چنان آتش مىریخت که امکان تحرک براى نیروهاى ما نبود. نوجوان دلیرى را دیدم که از لابهلاى بوتهزار، خود را به سوى دشمن مىکشاند. خار و خس، تمام جسم او را مجروح ساخته بود؛ اما همچنان سینهخیز خود را به سوى تیربار دشمن مىکشاند. نزدیکتر و نزدیکتر شد تا چند قدمى نفربر رسید. ضامن نارنجک را با دندانهایش کشید و در یک چشم برهم زدن، نیمخیز شد و نارنجک را به سوى دشمن پرتاب کرد! آتش خصم، خاموش شد و راه را ادامه دادیم. به یک انبار مهمات رسیدیم. واقعا براى ما غنیمت بود؛ چرا که در میان گروه ما، تنها چند نفر مهمات داشتند. مشغول پر کردن خشابها بودیم که ناگهان غرش گلولهى خمپارهاى گوشها را کر ساخت.
در نزدیکى ما برادر «على رفیعا» فریاد کشید و به زمین افتاد. ترکش به قلب او اصابت کرده بود. یکى از بچهها بالاى سرش دوید: «على جان! چه شده؟»، با صداى لرزان چیزى گفت. سرش را روى زانوهایش گذاشت. درخواستى را تکرار مىکرد. گوش خود را نزدیک دهانش آورد: «على جان! بلندتر بگو! چى؟».
سرش را روى زمین گذاشت. روى یک بلندى رفت. شروع به اذان گفتن کرد. على در آن لحظهى آخر خواسته بود که برایش اذان بگویند و چه نغمهاى دلنشینتر از آوازى که در آن اذعان و اظهار به یگانگى معبود باشد و چه شعفى از آن والاتر که نام دلدارانى چون محمد صلى الله علیه و آله و سلم و على علیهالسلام - که تمام عمر، دلدادگان، بر آنها عشق ورزیدهاند - در آن لحظهى دیدار و وصال، گوش جان را بنوازد.
چون حلقهاى گرد او مىگردیدیم و ناظر لحظههاى آخر بودیم. چهرهاش برافروخته بود. لبانش تکان مىخورد و آخرین کلامش عشق ورزیدن به محمد و على علیهماالسلام بود.
به این فکر فرو رفتم؛ آخرین خواستهى یک دلداده مهرورزى است و عشقورزى: «اللهم اجعل محیاى محیا محمد و آل محمد و مماتى ممات محمد و آل محمد».
(خاطرهى خوبان، سید محسن دوازده امامى، لشکر 14 امام حسین (ع)، تابستان 75، ص 77)
خوشحال بود. گفت: «خبر خوشی دارم.» پرسیدم: «چیه؟» گفت: «فردا حرکت می کنیم، میریم گیلان غرب.»
منم خوشحال بودم که می توان با او بروم. اما حرف کشید به شهادت و جدایی من و اصغر.
قبلاً هیچ وقت اصغر اجازه نمی داد به راحتی درباره مرگ خودم و اتفاقاتی که ممکن است برای من بیفتد و باعث دور شدن ما از هم شود، حرفی بزنم. نمی دانم؛ ولی آن شب ساکت نشست تا من هر چه می خواهم بگویم.
حس غریبی داشتم. حرف هایی به زبانم می آمد که هیچ وقت تا قبل از آن بهش فکر نکرده بودم.
گفتم: «دیر یا زود برای من اتفاقی می افته؛ در آن لحظه تو بالای سر من نیستی. بعد خبردار می شی. وقتی آمدی زیاد بی تابی نکن. مبادا منو تنها بذاری. دلم می خواد با من باشی، تا اون وقتی که منو به خاک می سپارین.»
اصغر اما هیچ نگفت. بعد آرام و شمرده یک به یک مراحل بعد از خاکسپاری را همان طور که دوست داشتم برایش شرح دادم.
گفتم: «دلم می خواد بعد از دفن و رفتن مردم، سر خاکم بمونی. زود نرو. تنها نذار ... بعدشم تا تونستی بیا سر خاکم. برایم سوره یاسین بخوان. بدون که صداتو می شنوم ... یادت نره.»
این حرف ها را که می زدم اصغر فقط تماشا می کرد. خودم هم تعجب کرده بودم. حرفم که تمام شد با لحن غم انگیزی گفت: «تو خیال می کنی من تحمل این چیزایی رو که گفتی دارم؟»
ازش خواستم تقاضایم را بپذیرد. اصغر هم در مقابل فقط یک جمله گفت: «از کجا معلوم من زودتر از تو نرم؟
ندگی ای داشتیم که به گفتن نمی آید. دو تن بودیم، همچون دو روح، دو پرنده خیالی، بال در بال هم، در بهشت آرزوهای جوانی.
با هم بودیم.
روزهای آخر می گفت: «من از همه چیز بریده ام. از خداوند بخواه مهر تو را هم از دلم بردارد تا هر چه زودتر رها شوم.»
و یک شب من بریدن او را حس کردم.
نگاه سردش را که دیدم، تنم لرزید؛ با خودم گفتم: «نکنه آخرین شب باشه!»
وقتی سر جنازه اش رسیدم، خم شدن و نگاهی به پاهایم انداختم. می خواستم مطمئن شوم آیا هنوز پایی برای رفتن باقی مانده است؟ با هم بودیم، اما یکی رفت و دیگری ماند.
در منزل جلسه داشتند؛ با چند نفر از فرماندهان.
شب بود و من هنوز فرصت خرید نان را نکرده بودم. به مهدی گفتم: «خودت بخر بیاور.»
طبق معمول یادش رفته بود؛ دیر هم به خانه آمد.
تماس گرفت از لشکر عاشورا مقداری نان آوردند. خوشحال شده بودند که مهدی چیزی از آنها خواسته است.
به اندازه ی مهمان ها نان برداشت؛ بقیه را برگرداند.
نان ها را به دست من داد و گفت: «شما اجازه ندارید بخورید.»
گفتم: «چرا؟»
گفت: «این مال رزمندگان است. مردم این ها را برای رزمندگان فرستاده اند، شما حق استفاده ندارید.» به شوخی گفتم: «خوب من هم زن رزمنده هستم.» خندید و گفت: «باشد، اما شما استفاده نکنید.» من هم از نان خورده ها استفاده کردم.