سفارش تبلیغ
صبا ویژن


بیاد شهید على رفیعا

به همراه گروهى از نیروهاى زبده، راهى منطقه شدیم. اگرچه زیاد به منطقه توجیه نبودیم؛ اما مصمم بودیم راه را براى دیگران هموار سازیم. در بین راه، رگبار نفربر عراقى، ما را زمینگیر کرد. تیربار، آن چنان آتش مى‏ریخت که امکان تحرک براى نیروهاى ما نبود. نوجوان دلیرى را دیدم که از لابه‏لاى بوته‏زار، خود را به سوى دشمن مى‏کشاند. خار و خس، تمام جسم او را مجروح ساخته بود؛ اما همچنان سینه‏خیز خود را به سوى تیربار دشمن مى‏کشاند. نزدیکتر و نزدیکتر شد تا چند قدمى نفربر رسید. ضامن نارنجک را با دندان‏هایش کشید و در یک چشم برهم زدن، نیم‏خیز شد و نارنجک را به سوى دشمن پرتاب کرد! آتش خصم، خاموش شد و راه را ادامه دادیم. به یک انبار مهمات رسیدیم. واقعا براى ما غنیمت بود؛ چرا که در میان گروه ما، تنها چند نفر مهمات داشتند. مشغول پر کردن خشابها بودیم که ناگهان غرش گلوله‏ى خمپاره‏اى گوش‏ها را کر ساخت.

 

در نزدیکى ما برادر «على رفیعا» فریاد کشید و به زمین افتاد. ترکش به قلب او اصابت کرده بود. یکى از بچه‏ها بالاى سرش دوید: «على جان! چه شده؟»، با صداى لرزان چیزى گفت. سرش را روى زانوهایش گذاشت. درخواستى را تکرار مى‏کرد. گوش خود را نزدیک دهانش آورد: «على جان! بلندتر بگو! چى؟».

سرش را روى زمین گذاشت. روى یک بلندى رفت. شروع به اذان گفتن کرد. على در آن لحظه‏ى آخر خواسته بود که برایش اذان بگویند و چه نغمه‏اى دلنشین‏تر از آوازى که در آن اذعان و اظهار به یگانگى معبود باشد و چه شعفى از آن والاتر که نام دلدارانى چون محمد صلى الله علیه و آله و سلم و على علیه‏السلام - که تمام عمر، دلدادگان، بر آنها عشق ورزیده‏اند - در آن لحظه‏ى دیدار و وصال، گوش جان را بنوازد.

چون حلقه‏اى گرد او مى‏گردیدیم و ناظر لحظه‏هاى آخر بودیم. چهره‏اش برافروخته بود. لبانش تکان مى‏خورد و آخرین کلامش عشق ورزیدن به محمد و على علیهماالسلام بود.

به این فکر فرو رفتم؛ آخرین خواسته‏ى یک دلداده مهرورزى است و عشق‏ورزى: «اللهم اجعل محیاى محیا محمد و آل محمد و مماتى ممات محمد و آل محمد».

(خاطره‏ى خوبان، سید محسن دوازده امامى، لشکر 14 امام حسین (ع)، تابستان 75، ص 77)

 




تاریخ : شنبه 89/11/23 | 8:3 عصر | نویسنده :