|
عملیات بود ودرگیری به شدت ادامه داشت.
شهید کاوه هم یک ترکش خورده بود. اما اصلا به روی خودش نمی آورد.
کم کم رنگ صورتش عوض شد و مشخص بود که حسابی ضعف کرده.
باچند تا از بچه ها رفتیم به او گفتیم:
شما زخمی شدی، باید بری عقب بستری بشی و استراحت کنی
گفت:
استراحت برای وقتی که توی گور رفتیم
اونجا آنقدر بخوابیم واستراحت کنیم. اما اینجا باید بجنگیم و حرکت کنیم.
ده سالی از اون شب می گذره. شبی مثل همه شب های زندگی من و ما. مثل زندگی شما!
منم مثل شما، و نه پاک و مطهرتر از شما، یه دفعه زد به سرمون که بریم بیمارستان.
بیمارستان ساسان.
دروازه بزرگ باغ شهادت!
"ته خط" همه جانبازان.
هر کی بره، مطمئنا دیگه برنمی گرده.
می گفتند چند روزی هست که اون جا بستریه. خیلی بیشتر از اون که من بی معرفت، اهمیت بدم و برم ملاقاتش.
نمی شناختمش، ولی رزمنده که بود!
باهاش همرزم نبودم، هم دین که بودم!
وای از من و ما با این اخلاقمون.
سوار بر موتور رفتیم بیمارستان.
طبق روال همیشه راه نمی دادند و خوششون می اومد التماس کنیم، که کردیم!
در بخش هم همین مشکل را داشتیم، که با دو سه تا قسم و خواهش تمنا حل شد.
ساعت نزدیک 10 شب بود.
آرام خفته بود در بستر.
شیری آرام گرفته از گزند روزگار.
همین که نزدیک شدیم، چشمانش باز شدند. معلوم بود خواب نبوده، ولی آن قدر دوست ندیده که خسته شده.
به غیر از دختر مظلوم و همسر وفادارش، دیگر کی بود که سراغی از امروز او بگیرد؟!
همان جا کنار تختش ایستادیم به صحبت و بیشتر ذکر خاطره.
می دانستم اذیت می شود، ولی چاره چه بود؟
خودش می خواست.
با صدایی گرفته که با هزار سختی و مشقت از ته حلقومش بالا می آمد، گفت که از "شلمچه" برایش بگویم و گفتم.
از سه راه مرگ. از کربلای پنج و ...
از شهید حاج "محسن دین شعاری".
اشک از گوشه چشمانش جاری شد.
اشکم را خوردم تا فکر نکند کم آورده ام!
- بگو ... بازم بگو ...
خنده ای ساختگی ساختم و گفتم:
- دیگه از چی بگم؟
و او باز گفت:
- از شلمچه ... بازم از شلمچه بگو ...
و من گفتم و گفتم تا این که اشک خودمم جاری شد.
اشک های پاکش بالش را خیس کردند.
دیگر نتوانستم بمانم. ترجیح دادم که بروم. تا فهمید که گفتم:
- خب دیگه خداحافظ ... ما داریم میریم ...
مچ دستم را گرفت و گفت:
- بازم از حاج محسن دین شعاری بگو ...
و باز گفتم.
برای این که نگذارم زیاد اذیت شود و گفتن را تمام کنم، گفتم:
- راستی ببینم، با این حال و روزت، درد هم داری؟
انگار بدترین سخن از دهانم خارج شده!
رنگ به رنگ شد.
اشک هنوز گوشه چشمانش بازی می کردند.
فهمیدم ... نه! دیدم که لبش را به دندان می گیرد، ولی فقط یک کلمه جوابم را داد:
- ولش کن ...
چند روز بعد دوستان خبر آوردند:
"غلام رضا مدنی" از بچه های گردان تخریب ... آسمانی شد.
نزدیک عملیات رمضان بود.
همه آماده می شدند برا عملیات و معمولا کسی مرخصی نمی گرفت تا بعد از عملیات.
ولی یه جوون اومد و گفت اگه امکانش هست اجازه بده من برم شهرمون.
گفتم برا چی؟ گفت آخه عروسیمه و کارت هم پخش کردیم و خانواده مدام زنگ می زنن و می گن چرا نمیایی؟!
بهش اجازه دادم برگرده. گفت: ازم راضی هستی؟ گفتم : آره. برو ولی مراسمت تموم شد یک هفته ای برگرد چون نیرو نیاز داریم.
خداحافظی کرد و راه افتاد.
عصر همون روز که بچه ها داشتن برا عملیات تجهیزات می گرفتن یکی رو دیدم کنار تانکر آب، داره وضو می گیره. خیلی شبیه اون جوون بود. رفتم جلوتر دیدم همونه. تعجب کردم و پرسیدم مگه نرفتی برا عروسیت؟
گفت: چرا؛ حتی تا نزدیک پلیس راه اهواز هم رسیدم ولی یه دفعه یادم اومد که برا مجلس عروسی ام کارت دعوتی هم به اباعبدالله(ع) دادم و ایشون رو هم دعوت کردم. دیشب هم خواب دیدم مراسم عروسیم تو گودال قتلگاه برپاست و امام حسین(ع) و حضرت زهرا(س) هم اومدن. تا یاد این خواب افتادم دیگه نتونستم برم و برگشتم.
حالا هم اگه سالم برگشتم از عملیات، میرم برا عروسیم و گرنه که دعوت شده ام.
همون شب گردانمون وارد عمل شد و به خط زد. صبحی که داشتم بین مجروحها و شهدامون می گشتم چشمم به همون جوون خورد. خوابش تعبیرش شده بود و اربابش حسین(ع) دعوتش کرده بود...
گاهی یک دقیقه هائی هست؛ آنقدر بزرگ می شود، وسعت می گیرد، عظمت پیدا می کند که تاریخ را روی شانه خود می کشد. یک ثانیه هائی هست کوتاه، با اتفاقاتی که درون خود دارد، پشت هزاران سال را می لرزاند. «علی اصغر خنکدار» رزمنده شمالی لشکر 25 کربلا در «والفجر هشت»؛ آن هنگام که از همه تعلقات درونی خویش دل بریده، سوار بر بلم؛ حکایتی دارد شنیدنی:
وقتی بچه ها روی قایق به سمت فاو می روند، علی اصغر از جا بلند می شود و فریاد می زند: بچه ها بخدا سوگند که من کربلا را می بینم، آقا اباعبدالله را می بینم. بچه ها بلند شوید و کربلا را ببینید. دقایقی بعد، وسط امواج خروشان اروند، گلوله ائی بر پیشانی اش نشست، علی اصغر وسط قایق زانو زد و به شهادت رسید. طولی نکشید برادرش« جعفر خنکدار» آن هنگام که هفده سال بیشتر نداشت؛ در جریان عملیات«کربلای پنج» شهید شد. علی اصغر و جعفر با یک کربلا، به کربلا رسیدند. اما یک وقت هائی هم هست که با صد کربلا رفتن، نمی توان به کربلا رسید...
شهید «شاهرخ ضرغام» که در دیماه 1328 در تهران متولد شد از همان دوران کودکی با آن جثه درشت و قوی نشان داد که خلق و خوی پهلوانان را دارد. شاهرخ هیچگاه زیربار حرف زور و ناحق نمیرفت. دشمن ظالم و یار مظلوم بود. 12 سالگی طعم تلخ یتیمی را چشید و از آن پس با سختی روزگار را سپری کرد. در جوانی به سراغ کشتی رفت و چه خوب پلههای ترقی را یکی پس از دیگری طی کرد.
نایب قهرمان بزرگسالان، قهرمان جوانان، دعوت به اردوی تیم ملی کشتی فرنگی، همراهی تیم ملی المپیک ایران همه اینها نشان از قدرت بدنی و شجاعت داشت، ضمن اینکه نبود راهنما نیز عاملی شد تا کسی جلودارش نباشد.
* روی سینهاش خالکوبی کرد: «فدایت شوم خمینی»
زندگی شاهرخ در غفلت و گمراهی ادامه داشت تا اینکه دعای خیر مادرش باعث شد تا او همزمان با آغاز انقلاب اسلامی توبه کند و شب و روز فقط نام امام خمینی(ره) را بر زبان جاری سازد و برای همه این جوانمردی «فدایت شوم خمینی» را بر روی سینهاش خالکوبی کرد.
در همان روزهای اول جنگ از همه جلوتر پا به عرصه گذاشت. آنقدر دلاورانه جنگید که دشمنان برای سرش جایزه تعیین کردند، آنقدر شجاعانه رفت تا کسی به گرد پایش نرسد. شاهرخ پروازی داشت تا بینهایت در 17 آذر 59 و دشتهای شمال آبادان این پرواز را ثبت کرد. پروازی با جسم و جان. کسی دیگر او را ندید حتی پیکرش پیدا نشد.
در کتاب «شاهرخ، حر انقلاب اسلامی» با اشاره به حضور این شهید در مسابقات کشتی آمده است: بیشتر مسابقهها را با ضربه فنی به پیروزی میرسید. قدرت بدنی، قد بلند و دستان کشیده و استفاده صحیح از فنون باعث شد که به مقام قهرمانی دست پیدا کند. در همان سال اول به اردوی تیم ملی دعوت شد و توانست بهترین مقام نایب قهرمانی کشتی فرنگی کشور را کسب کند.
*هیئت «جوادالائمه(ع)» شاهرخ تنها دستهای بود که عاشورای 57 به خیابان آمد
او عاشق امام حسین(ع) بود. شاهرخ از دوران کودکی علاقه شدیدی به مولا داشت. این محبت قلبی را از مادرش به یادگار گرفته بود. در عاشورای سال 57 ساواک به بسیاری از هیئتها اجازه حرکت در خیابان را نمیداد اما با صحبتهای شاهرخ دسته هیئت «جوادالائمه(ع)» مجوز گرفت.
صبح عاشورا دسته حرکت کرد و ظهر هم به حسینیه برگشت. شاهرخ میاندار دسته بود محکم و با دو دست سینه میزد. آن روز بود که با صحبتهای حاجآقا تهرانی جرقههای نهضت انقلاب اسلامی در ذهن او متجلی شد و تا آنجا پیش رفت که شاهرخ همچون حری برای نهضت انقلاب اسلامی جاننثاری کرد.
*شاهرخ ضرغام با حضور در بارگاه امام رضا(ع) راه صحیح را انتخاب و توبه کرد
شاهرخ پس از آن «عاشورای حسینی» به خانه برگشت و به مادرش با جدیت گفت: «آماده شو به مشهد بریم». در بدو ورود به مشهد، شاهرخ زودتر از همه به پابوس امام رضا(ع) رفت و حال خوشی پیدا کرده بود و مرتب میگفت «خدا من بد کردم؛ من غلط کردم اما میخواهم توبه کنم. خدایا مرا ببخش، یا امام رضا (ع) به دادم برس من عمرم را تباه کردم».
بعد از زیارت 2 روزه مشهد شاهرخ به همراه مادرش به تهران برگشت و همه خلافکاریهای خود را رها کرد. او واقعاً توبه کرد، توبهای همچون حر در صحنه و کارزار کربلا؛ در همان روزهای انقلاب با ارادت خاصی که به امام خمینی (ره) داشت روی سینهاش با خالکوبی نوشت «خمینی فدایت شوم».
شاهرخ با پیوستن به گروه «فدائیان اسلام» و نیروهای کمیته انقلاب اسلامی، شروع جنگ را در آبادان و بهمنشیر تجربه کرد. رشادتهای شاهرخ و دوستانش تا جایی پیش رفت که عنوان گروه «آدمخوارها» را برای خود برگزیدند.
وی که از همرزمان «سیدمجتبی هاشمی» بود این نام را با مشورت دوستانش به گروه داد:گروه آدمخوارها! که بعدها به نام گروه «پیشرو» تغییر نام یافت با رشادتهای فراوان خود چنان ترسی در دل نیروهای بعثی انداخت آنچنانکه برای سر شاهرخ به عنوان فرمانده این گروه، 11 هزار دینار جایزه تعیین کردند.
شاهرخ ضرغام روزهای آخر حضورش در میان همرزمانش را به گونهای نظارهگر بود که میدانست لحظات رسیدن به معبود است. او با رشادتهایی که در آبادان انجام داد مانع از تهاجم عراقیها شد. شاهرخ با تیر مستقیم عراقیها به شهادت رسیده بود. در حالی که سربازان عراقی در کنار پیکرش از خوشحالی هلهله میکردند و بدن بیسر و پر از تیر و ترکش و غرق در خون او را در تلویزیون خود نشان دادند.
آری عراقیها پیکر او را با خود برده بودند و امروز اثری از او نیست. چرا که شاهرخ از خدا خواسته بود او را پاک کند، همه گذشتهاش را و میخواست چیزی از او نماند؛ نه اسم، نه شهرت و قبر و مزار و نه هیچ چیز دیگر اما یاد او زنده است و مزار او به وسعت همه خاکهای سرزمین ایران است. او مرد میدان عمل و سرباز اسلام و مرید امام (ره) و مطیع بیچون و چرای ولایت بود، براستی که وی تا ابد در ذهنها زنده است.شهید «شاهرخ ضرغام» که در دیماه 1328 در تهران متولد شد از همان دوران کودکی با آن جثه درشت و قوی نشان داد که خلق و خوی پهلوانان را دارد. شاهرخ هیچگاه زیربار حرف زور و ناحق نمیرفت. دشمن ظالم و یار مظلوم بود. 12 سالگی طعم تلخ یتیمی را چشید و از آن پس با سختی روزگار را سپری کرد. در جوانی به سراغ کشتی رفت و چه خوب پلههای ترقی را یکی پس از دیگری طی کرد.