سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عاشورا یک حادثه‏ى تاریخىِ صرف نبود؛ عاشورا یک فرهنگ، یک جریان مستمر و یک سرمشق دائمى براى امت اسلام بود.

(مقام معظم رهبری)

 

    با آب طلا نام حسین قاب کنید 
    با نام حسین یادی از آب کنید 
    خواهید مه سربلند و جاوید شوید 
    تا آخر عمر تکیه بر ارباب کنید 
    فرا رسیدن ماه محرم تسلیت باد





تاریخ : سه شنبه 89/9/16 | 5:25 عصر | نویسنده :

صاحب الزمان (عج) پیشاپیش گروه

فرمانده‌ی یکی از تیم‌‌های غواصان در عملیات والفجر 8 بودم. بچه‌ها شب عملیات زیر درختان نخل بعد از دعای توسل، نماز شکر و راز و نیاز هر کدام در گوشه‌ای خلوت کرده و با سوزِ دل با خدای خودشان زمزمه می‌کردند. آن شب از یکدیگر طلب شفاعت کرده و به شوق شهادت گریستند. صحنه‌ای معنوی و پر از شور و اشتیاق به لقا حق را در مقابل چشمان‌مان می‌دیدیم

به سمت اسکله‌ی 2 و 3 که ماموریت آزاد سازی آن به ما واگذار شده بود حرکت کردیم. به رودخانه رسیدیم یک نفر می‌بایست جلوتر از همه داخل آب حرکت می‌کرد و سر ریسمانی که چندین حلقه در آن گره شده بود را به دست می‌گرفت. قرار بود بچه‌ها مچ یک دست‌شان را داخل حلقه بگذارند تا فشار آب آن‌ها را از هم دور نکند. همه دوست داشتند نفر اول باشند به همین خاطر یک رقابتی بین بچه‌ها به وجود آمد. یکی از برادران که از همه مسن‌تر ولی رشیدتر بود گفت: اگر می‌خواهید پیروزی ما حتمی باشد اجازه بدهید این کار را من انجام دهم. او را می‌شناختم اهل گرگان بود و در بیش تر عملیات‌ها شرکت داشت، به همین خاطر همه قبول کردند او پارچه‌ی سبزی که روی آن نوشته‌ شده بود «یا صاحب الزمان (عج)» به اولین حلقه ریسمان یعنی جایی که نفر اول باید دستش را داخل آن می‌گذاشت، بست همگی مجذوب این عملش شدیم. انگار آقا پیشاپیش ما حرکت می کرد. غواصان با قوت قلبی که به دست آوردند به راحتی به آن سوی آب رفتند. و جالب‌تر این که اولین شهید گروه‌مان کسی نبود به غیر از همان دوست گرگانی




تاریخ : یکشنبه 89/9/14 | 6:52 عصر | نویسنده :

در زندان «الرشید» بغداد، یکی از برادران رزمنده که از ناحیه‌ی پا به وسیله‌ی نارنجک مجروح شده بود، حالش وخیم شد و از محل آسیب دیدگی، چرک و خون بیرون می‌آمد. ایشان پس از 21 روز اسارت، بعد از اقامه‌ی نماز صبح به درجه‌ی رفیع شهادت نایل شد.
با شهادت وی، رایحه‌ی عطری دل‌انگیز در فضای آسایشگاه پیچید. با استشمام بوی عطر، همه شروع کردیم به صلوات فرستادن. نگهبانان اردوگاه با شنیدن صدای صلوات سراسیمه وارد شدند. آن‌ها فکر می‌کردند یکی از برادران، شیشه‌ی عطر به داخل آسایشگاه آورده است، به همین خاطر تمام آن‌جا را بازرسی کردند.
وقتی چیزی پیدا نکردند، پرسیدند: «این بو از کجاست؟» و ما به آن‌ها گفتیم که از وجود آن برادر شهید است! به جز یکی از نگهبانان، کسی حرف ما را باور نکرد. آن نگهبان بعدها به بچه‌ها گفته بود که من می‌دانم منشأ آن رایحه‌ی دل‌انگیز از کجا بود و به حقانیت راه شما نیز ایمان دارم.




تاریخ : شنبه 89/9/13 | 6:9 عصر | نویسنده :

آخرین روزهای تابستان 72 بود. گرما در «فکه» امان همه را بریده بود و سکوتی پر رمز و راز بر سراسر دشت حکم‌فرما بود. مدتی بود که شهید پیدا نکرده بودیم، انگار شهدا با همه‌ی ما قهر کرده بودند:
«آقا سید» گفت: «اگر امروز شهیدی پیدا نشد، برویم در یک محور دیگر کار کنیم…». گفتم: «اگر شهدا بخواهند ما را صدا می‌زنند…خب می‌توانیم برویم روی تپه‌های 143 کار کنیم، توکل به خدا…!». بالاخره، دستگاه بیل مکانیکی را به محل مورد نظر انتقال دادیم.
بچه‌ها در هر نقطه که به نظر مشکوک می‌رسید با ذکر صلوات شروع به بیل زدن می‌کردند… در حین کار به جایی رسیدیم که به نظر می‌رسید قبلاً یک سنگر اجتماعی عراقی بوده. در حاشیه‌ی این سنگر، تعدادی کلاه و وسایل انفرادی به چشم می‌خورد. احتمال می‌رفت در همین محل، تعدادی شهید، مدفون باشند. بیل اول و دوم به زمین زده شده بود که بیل سوم به یک جسم سفت و سنگین برخورد کرد. دقت کردیم، دیدیم روی زمین بتون ریخته شده. کنجکاوانه و با کمک بچه‌ها، بتون‌ها را از زمین کنده و بلند کردیم. صحنه‌ی بسیار دردناکی بود!
پیکرهای مطهر شهدا در حالی که دست و پاهایشان با سیم تلفن به هم بسته شده بود، به روی هم انباشته شده بود.
ما تا وقت غروب توانستیم پیکر 50 شهید را از آن محل بیرون بیاوریم. همه‌ی آن شهدا با ملاحظه به شماره‌ی پلاکشان، شناسایی شدند. جز یک شهید که شاید هنوز هم بی هیچ نام و نشانی باقی مانده است.




تاریخ : جمعه 89/9/12 | 10:19 صبح | نویسنده :

یک پله تا عملیات
 
در سال های جنگ، عقد اخوت حسابی دربین رزمنده ها رواج داشت و گاهی تعداد کسانی که به یکباره برادر می شدند بیشتراز ده نفر می شد. 
شاید یکی ازمهم ترین علت های آن هم این بود که هرلحظه ممکن بود یک نفر ازجمع شهید شود و یک تیر یا ترکش کافی بود. به همین دلیل خیلی از این عقد اخوتها ی سال های جنگ در شب های عملیات یا در مواقع حساس و زیر آتش دشمن اتفاق می افتاد. دستها را روی هم می گذاشتند و بله را می گفتند و آن وقت هر کس شهید می شد باید بقیه را هم شفاعت می کرد و با زور هم که می شد با خودش میبرد بهشت. 
بسیجی ها ی زرنگ هم این طور وقت ها دنبال یک نفر می گشتند که به قول خودشان نور بالا بزند وشهادت اش نزدیک باشد. سریع یقه ی طرف را می چسبیدند و هر طور که بود صیغه می خواندند. بچه ها برای جاری ساختن عقد اخوت، یا به صورت دوتایی به گوشه ای خلوت می رفتند تا به جز خدا، کسی از عهد میان آنان مطلع نشود. داداشهای صیغه ای محرم اسرار هم بودند و با هم شرط می کردند هر کدام را که خدا طلبید، بگوید برادری دارم که همیشه با هم هستیم و تنها جایی نمی رویم و حتماً شفاعت او را هم نزد خدا بکند. آنان در هنگام خواندن صیغه برادری با هم قرار می گذاشتند که از همه ی حقوق برادری صرفنظر کنند و ببخشند مگر حق شفاعت، دعا و زیارت، گاهی اوقات در جبهه دو یا چند نفر بواسطه عوامل مختلفیمجذوب همدیگر می شدند که این دوستی گاه منجر به عقد اخوت و برادری و گاهی هم شهادت طرفین در یک شرایط مساوی می شد. 
دلبستگی شهیدان رضا خوش سیرت و علی زعیمی خاطره ای فراموش ناشدنی است. این دو نفر همیشه با هم بحث می کردند و در عین حال طاقت دوری از یکدیگر را نیز نداشتند. روزی شهید خوش سیرت به عنوان مسئول تدارکات تیپ معرفی شده بود و مسئولیت ناخواسته سبب دوری می شد. دو نفر آن قدر پیگیری کردند تا سرانجام مسئولین به نتیجه رسیدند که شهید زعیمی بعنوان جانشین شهید خوش سیرت در تدارکات مشغول شود. 
در عملیات فتح المبین نیروها از دو محور عمل می کردند، نیروها تقسیم شده بودند. شهید خوش سیرت و زعیمی طبق معمول اصرار داشتند که در کنار هم باشند. آنها با هم ماندند هر دو نیز در عملیات فتح المبین زخمی شدند آن هم هر دو از ناحیه ی پا. 
داداشهای صیغه ای محرم اسرار هم بودند و با هم شرط می کردند که هر کدام از آن ها را که خدا طلبید، بگوید برادری دارم که همیشه با هم هستیم و تنها جایی نمی رویم و حتماً شفاعت او را هم نزد خدا بکند




تاریخ : سه شنبه 89/9/9 | 3:14 عصر | نویسنده :