|
باشگاه کشتی بودیم که یکی از بچه ها به ابراهیم گفت: «ابرام جون! تیپ و هیکلت خیلی جالب شده. توی راه که می اومدی دو تا دختر پشت سرت بودند و مرتب از تو حرف می زدند.» بعد ادامه داد: «شلوار و پیراهن شیک که پوشیدی، ساک ورزشی هم که دست گرفتی، کاملا معلومه ورزشکاری!» ابراهیم خیلی ناراحت شد. رفت توی فکر. اصلا توقع چنین چیزی را نداشت. جلسه بعد که ابراهیم را دیدم خنده ام گرفت؛ پیراهن بلند پوشیده بود و شلوار گشاد! به جای ساک ورزشی هم کیسه پلاستیکی دست گرفته بود. تیپش به هر آدمی می خورد غیر از کشتی گیر. بچه ها می گفتند: «تو دیگه چه جور آدمی هستی!؟ ما باشگاه میایم تا هیکل ورزشی پیدا کنیم. بعد هم لباس تنگ می پوشیم، اما تو با این هیکل قشنگ و رو فٌرم، آخه این چه لباس هاییه که می پوشی؟!» ابراهیم به این حرف ها اهمیت نمی داد و به بچه ها توصیه می کرد: «ورزش اگه برای خدا باشه، عبادته؛ به هر نیت دیگه باشه، فقط ضرره.» شهید ابراهیم هادی-کتاب سلام برابراهیم
گفتیم: «امیر! جبهه های غرب را بیشتر دوست داری یا جنوب را؟» گفت: «جنوب را؛ چون شهید شدن در گرمای جنوب مثل شهید شدن در صحرای کربلاست و من هم دوست دارم با عطش شهید شوم، در بیابانی سوزان.» در یکی از گرم ترین روزهای مرداد ماه، در منطقه شلمچه، پیکری عطشان و غرق به خون را دیدیم. او کسی نبود جز امیر یارمحمدی، مسئول گروهان کوثر از گردان حضرت زهرا سلام الله علیها، از لشکر 10 سیدالشهداء علیه السلام.
نیمههای شب نزدیک کرمان رسیدیم و رفتیم داخل یک پمپ بنزین.
مسئول آنجا جلو آمده، گفت: فقط در مقابل کوپن بنزین میدهیم.
راننده برای اینکه بنزین بگیریم، پایین رفت و با شلوغ بازی گفت: مجروح داریم؛ زود باش!...
میر حسینی که خوابیده بود، یک دفعه از جا بلند شد.
مسئول پمپ بنزین گفت: فعلاً پانزده لیتر بنزین میدهم تا به جایگاه بعدی برسید.
به ازای بنزینی که میفروشیم، باید کوپن تحویل دهیم.
میر حسینی پرسید: چی شده؟ راننده گفت: چیزی نیست حاجی! بگیر بخواب!
جریان را که تعریف کردم، میر حسینی در حالی که به راننده میگفت: ""تو دروغ میگویی. "" از ماشین پیاده شد.
نمیدانم چرا آن طور میلرزید. به مسئول پمپ بنزین گفت: آقا! ایشان دروغ گفته، من معذرت میخواهم. ما مجروح نداریم.
هرچه مقررات باشد، همان را انجام میدهیم.
مجبور شدیم شب را همانجا بمانیم. صبح بعد از صبحانه از مسئول پمپ بنزین پرسیدم: آیا راهی دارد ما بنزین بزنیم؟
گفت: به فرمانداری بروید؛ با نامه فرمانداری میشود بنزین گرفت...
شهید میر حسینی
توی اردوگاه چند تا پناهنده داشتیم.
یکی از آنها آدم بی قید و بندی بود که با رفتارش همه را اذیت می کرد؛ یک دست پاسور داشت که چند وقت یک بار پاسور بازی می کرد.
یک روز وقتی نبود یکی از بچه ها پاسورهایش را پاره کرد. و
قتی برگشت و ورق های پاره شده را دید عصبانی شد و به قرآن بی احترامی کرد، چند تا از بچه ها به طرفش رفتند فرار کرد توی اتاق و در را بست.
به حاج آقا خبر دادند زود آمد دم در اتاق ایستاد، خواستند به زور بروند تو مانعشان شد.
گفت: به مادرم زهرا قسم نمیذارم مگر اینکه از رو جسد من رد بشوید. بچه ها برگشتند.
یک هفته بعد حاج آقا صدایم کرد، گوشه ای نشستیم.
گفت:می دانی آنها درباره ی من چه می گویند؟
می گویند ابوترابی غیرت دینی ندارد بعد سرش را پایین انداخت و گفت : کسی که آن اشتباه رو کرد چند روز پیش به یکی گفته خیلی دوست دارم نمازبخوانم ولی نمی خواهم بچه مذهبی ها فکر کنند از ترس آنهاست.
والله ما غیرت دینی نداریم اگه درد ما دین بود حالا که این آدم به خاطر محبتی که دیده به طرف دین آمده است، باید می رفتیم ودستش را می بوسیدیم.
حجت الاسلام سید علی اکبر ابوترابی
بابایی،اگه پسر خوبی باشی، امشب به دنیا میآی. وگرنه، من همهش توی منطقه نگرانم. تا این را گفت، حالم بد شد.
دکمههای لباسش را یکی در میان بست. مهدی را به یکی از همسایهها سپرد و رفتیم بیمارستان.
توی راه بیشتر از من بیتابی میکرد.
مصطفی که به دنیا آمد، شبانه از بیمارستان آمدم خانه.
دلم نیامد حالا که ابراهیم یک شب خانه است، بیمارستان بمانم.
از اتاق آمد بیرون. آنقدر گریه کرده بود که توی چشمهاش خون افتاده بود.
کنارم نشست و گفت «امشب خدا منو شرمنده کرد. وقتی حج رفته بودم، توی خونهی خدا چندتا آرزو کردم.
یکی اینکه در کشوری که نفَس امام نیست نباشم؛ حتی برای یک لحظه. بعد از خدا تو رو خواستم و دو تا پسر.
برای همین، هر دوبار میدونستم بچهمون چیه. مطمئن بودم خدا روی منو زمین نمیاندازه. ب
عدش خواستم نه اسیر شم، نه جانباز؛ فقط وقتی از اولیاءالله شدم، درجا شهید شم.»
شهید ابراهیم همت