سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بابایی،‌اگه پسر خوبی باشی،‌ امشب به دنیا می‌آی. وگرنه،‌ من همه‌ش توی منطقه نگرانم. تا این را گفت،‌ حالم بد شد.

دکمه‌های لباسش را یکی در میان بست. مهدی را به یکی از همسایه‌ها سپرد و رفتیم بیمارستان.

توی راه بیش‌تر از من بی‌تابی می‌کرد.

مصطفی که به دنیا آمد،‌ شبانه از بیمارستان آمدم خانه.

دلم نیامد حالا که ابراهیم یک شب خانه است، بیمارستان بمانم.

از اتاق آمد بیرون. آن‌قدر گریه کرده بود که توی چشم‌هاش خون افتاده بود.

کنارم نشست و گفت «امشب خدا منو شرمنده کرد. وقتی حج رفته بودم،‌ توی خونه‌ی خدا چندتا آرزو کردم.

یکی این‌که در کشوری که نفَس امام نیست نباشم؛ حتی برای یک لحظه. بعد از خدا تو رو خواستم و دو تا پسر.

برای همین، هر دوبار می‌دونستم بچه‌مون چیه. مطمئن بودم خدا روی منو زمین نمی‌اندازه. ب

عدش خواستم نه اسیر شم، نه جانباز؛ فقط وقتی از اولیاءالله شدم، درجا شهید شم.»  

شهید ابراهیم همت




تاریخ : پنج شنبه 94/1/13 | 9:6 صبح | نویسنده :