... خیلی دلش گرفته بود! احساس خاصی داشت برعکس شب های قبل که با دوستانش خیلی مزاح می کرد، امشب به بلندی پناه آورده بود از دور فریاد زدم : «رضا! رضا! نمی خواهی با دوربینت چند تا عکس از بچه ها بگیری؟» 
با سر اشاره کرد ولی تکان نخورد، دوباره شروع به نوشتن کرد، رفتم کنارش نشستم چشمم به نوشته های دفترش افتاد: «یاد بچه ها بخیر که حلقه میثاق اصحاف صفا بودند و با وجودشان نسیم حضور منتشر می ساختند و ترنم ظهور می سرودند؛ یاد موقعیت هایی بخیر که در آن به فکر موقعیت نبودند!»
یادش بخیر! یادش بخیر!
- چه جملاتی! .... اتفاقی افتاده رضا؟
- چیزی نیست. فقط حس عجیبی دارم.
فردا صبح، چند دقیقه بعد از این که برگشتیم عقب، به اصرار خود برگشت همان جایی که چند لحظه قبل بود تا از صحنه ای که دیده بود، چند قطعه عکس بگیرد. کمی جلو رفت. از ما فاصله گرفت چند دقیقه ای بعد دیدیم که دراز کشیده و به خود می پیچد ابتدا تصور کردیم شوخی می کند، ولی بعد متوجه شدیم که ترکش به کمرش اصابت کرده است.

وقتی کنارش ایستاده بودم، یاد آن زمانی افتادم که در میان دوستان، همه را به سکوت دعوت کرد و با صدای بلند متنی را خواند که همه را به فکر فرو برد و در آخر گفت: «حافظ! شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد! ای عاشق شیدایی! »

به نقل از همرزم شهید غلام رضا نامدارمحمدی




تاریخ : پنج شنبه 89/4/3 | 10:32 صبح | نویسنده :