سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در چشمشان تمنا بود وبرلبشان لبخندی از جنس آسمان ،هیچکس نمیدانست چرا این سه نفر از صبح وقتی همدیگر را میبینند به هم لبخند میزنند وبی ان که کلامی بر زبان بیاورند ،چیزی مثل قند در دلشان آب میشود.شاید فکر میکردند اگر حرفی بزنند ریا میشود

 

نمیدانم کدامیک زودتر آغاز کرد اما وقتی خوابش را به دیگری میگفت ،او با تعجب  جواب داد :من هم دیشب عین همین خواب را دیدم که من وتو وسید مصطفی در چمن زاری هستیم وسیدی به ما میگوید :هر سه نفرتان افتخار شهادت می یابید

 

اگر چه اورا ندیده بودیم اما یقین داشتیم امام زمان (عج) است

 

هردو پیش سید مصطفی رفتند و از او پرسیدند دیشب چه خوابی دیدی ؟او مثل کسی که رازش برملا شده باشد رنگ پریده گفت :چه خوابی ؟ مگر من در خواب حرفی زدم ؟ به مادرش قسمش دادند تا خوابش را بگوید وقتی خوابش را تعریف کرد هرسه به گریه افتادند او همان خوابی را دیده بود که انها دیده بودند !

 

دیگر یقین کردند شهادتشان حتمی است همدیگر را در اغوش گرفتند وخدا را شکر کردند

 

هرچه به زمان شب عملیات نزدیک میشدند شادی وشعفشان بیشتر میشد وقتی نعش سید بزرگوار هیبت اله فرج اللهی را اوردندهمه دیدند که بخشی از خواب تعبیر شد در عملیات والفجر 10بود که دو نفر دیگر به اولین شهید پیوستند !

 

 

 




تاریخ : پنج شنبه 88/6/12 | 10:15 صبح | نویسنده :