|
یک روز هنگام توزیع غذا، دشمن آتش زیادی بر سر ما می ریخت، تا جایی که بعضی از بچه ها گفتند:
«در این آتش، چه طور غذا را به خط ببریم؟»
محمد بلند شد و در آن شدت آتش، غذاها را با موتور به چادرهای جلو رساند.
وقتی برمی گشت، غذایی برای خودش باقی نمانده بود. محمد بعد از خوردن تکه نانی، از بچه ها خداحافظی کرد و گفت:
«بچه ها! من دیگر فردا میان شما نیستم، مرا حلال کنید».
سپس دست و پای خود را حنا بست، ساعت 4 صبح بلند شد و نماز خواند و به دیدبانی رفت و لحظه ای بعد به شهادت نایل شد.
شهید محمد امین پور
تاریخ : پنج شنبه 93/5/23 | 10:8 صبح | نویسنده :