|
یک شب وقتی ناصر مهمانم بود ، صحبت از شهادتش به میان آمد.
با هم راحت بودیم و این حرف ها اذیتم نمی کرد.
به او گفتم : « باید قول بدهی که اگر شهید شدی ، در سرازیری قبر بهم چشمک بزنی. » گفت: « قول میدم ، قول مردونه.»
شهید که شد ، وقتی داشتند توی قبر می گذاشتنش ، به زحمت خودم را به بالای سرش رساندم و گفتم:
« ناصر! مادر جان! قولت که یادت نرفته عزیز مادر ! »
خدا می داند که همان لحظه چشمانش یک بار باز و بسته شد.
همه شاهد این ماجرا بودند و صدای صلوات و تکبیر ، قطعه ی 24 را پر کرد.
تاریخ : یکشنبه 92/8/12 | 5:57 عصر | نویسنده :