|
می خواست برگرده جبهه.بهش گفتم: پسرم! تو به اندازه ی سنّت خدمت کردی
بذار اونایی برن جبهه که نرفته اند.
چیزی نگفت و ساکت یه گوشه نشست.
وقت نماز که شد ، جانمازم رو انداختم که نماز بخونم.دیدم اومد و جانمازم رو جمع کرد
خواستم بهش اعتراض کنم که گفت:
این همه بی نماز هست!اجازه بدید کمی هم بی نمازا ، نماز بخونند.
دیگه حرفی برا گفتن نداشتم.خیلی زیبا ، بجا و سنجیده جواب حرف بی منطقی من رو داد.
تاریخ : سه شنبه 92/4/4 | 6:29 عصر | نویسنده :