وسایل نیروهایم را چک می کردم. دیدم یکی از بچه ها با خودش کتاب برداشته؛ کتاب دبیرستان.گفتم «این چیه؟»گفت: «اگر یه وقت اسیر شدیم، می خوام از درس عقب نیفتم.»