|
اواخر سال 66 و اوایل سال 67 بود که در عملیات والفجر 10 به خاطر نجات یک بچه تازه متولد شده که در قنداقه ھم بود در حلبچه شیمایی شدم؛ شھرک عنب را با گاز خردل و گاز اعصاب شیمیایی کرده بودند، حتی میگفتند شب قبل از آن ھم از گاز سیانور استفاده کردهاند. یادم ھست که بر اثر شیمیایی شدن این منطقه، انبوھی جنازه بر روی زمین افتاده بود.
ھنوز تصویر آن بچه در جلوی چشمانم است؛ زیر نعش مادرش افتاده بود، اما ھنوز گازی استنشاق نکرده بود؛ اول فکرمیکردم عروسک است چراکه به پشت افتاده بود و مادرش ھم روی او بود. من که کاملا با مناطق کردنشین آشنایی داشتم با خودم گفتم که دختر بچه ھای کرد چوبھایی را برمیدارند و دور آن پارچه ای را میبندند تا مانند عروسک شده و با آن بازی کنند؛ شاید این ھم عروسک است، اما وقتی او را بلند کردم، دیدم بچه ای دو سه ماھه است.
شروع کرد به نفس کشیدن و گریه کردن. آن زمان احساساتم غلیان کرد؛ فورا ماسک خودم را از صورت برداشتم و برروی صورت آن دختر بچه گذاشتم. ماسک برای صورت کوچک این طفل بسیار بزرگ بود؛ به ھر طریقی بود با چفیه ماسک را پوشانده و بچه را به ارتفاعات منتقل کردم؛ بچه ھنوز زنده بود و نفس میکشید، اما به شدت گرسنه بود.
مانند یک مادر از این بچه مراقبت کردم و با مقداری شیر سعی کردم که گرسنگی اش را برطرف کنم.
آن موقع مجرد بودم و نمیتوانستم سرپرستی این دختربچه را به عھده بگیرم، از اینرو او را پیش یکی از دوستان گذاشتم تا بزرگ شود؛ اکنون سال دوم دانشگاه است؛ ھر وقت این دختر را در سلامت کامل میبینم، لذت میبرم وشیرینی و حلاوت این جانبازی را احساس میکنم.
ازخاطرات شهید مصیب بیانوندی